مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۲ مطلب با موضوع «شهید در رسانه ها» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

زهرا شاه‌آبادی دختر شهید شاه‌آبادی

شهید آیت‌الله شاه‌آبادی، علاوه بر فعالیت‌های مبارزاتی و خدمات خارج از منزل، توجه خاصی نیز به مسائل تربیتی خانواده داشتند؛ از تربیت بچه‌ها و آشنا ساختن آنان به مبارزه گرفته، تا کمک در کلیۀ امور خانه و دادن درس به بچه‌ها. تسلط فوق‌العادۀ او بر کلیۀ دروس جدید، باعث می‌شد که فرزندانشان را در هر مقطع تحصیلی که باشند از نظر درسی کمک نمایند.

ایشان مخصوصاً در ریاضیات تبحر وافر داشته و مسائل پیچیدۀ حساب استدلالی و هندسۀ فضایی و مثلثات و رقومی، نیز مسائل مشکل لگاریتم را به‌راحتی به فرزندان و دیگر بستگان یا دوستان و آشنایانشان می‌آموختند. این تسلط ایشان، باعث گردیده بود که فرزندانشان بیشتر بتوانند با ایشان احساس نزدیکی کنند. این امر، در استحکام بخشیدن کانون گرم خانوادگی اثر به‌سزایی داشت.

شهید شاه‌آبادی در مواقعی که در منزل بودند، از انجام کارهای خانه نیز دریغ نمی‌ورزیدند و علاوه بر رفع نیازهای فنی خانواده و منزل، حتی در شستن لباس و ظروف نیز همکاری می‌کردند و در همان وقت کمی که به منزل می‌آمدند، آن‌قدر تند و سریع کار می‌کردند که همۀ افراد منزل، به تلاش تشویق و ترغیب می‌شدند.

زهرا شاه‌آبادی، دختر شهید، روایت می‌کند:

اولین باری که برای دیدن آقاجون به بانه رفتیم، وسط سال تحصیلی بود. همه مجبور بودند برگردند. من ماندم و قرار شد آخر سال به طور متفرقه امتحان بدهم. در این مدت که من و آقاجون تنها بودیم، برخوردهای او بسیار به‌یادماندنی، محبت‌آمیز و از طرفی آموزنده و رشددهنده بود. آن مدت، دورۀ آموزش نظم و استفادۀ درست از وقت بود.

او ارتباطات جدید و کارهای جدیدی برای خودش تعریف کرده بود؛ از جمله اینکه با اهل تسنن ارتباط گسترده و تأثیرگذاری داشت و پایه‌ریزی وحدت و همدلی شیعه و سنی را سرلوحۀ کار خود داشت، و همچنین ارتباطاتی با انقلابیان داشت که معمولاً تا نیمه‌شب طول می‌کشید و فرصت زیادی از ایشان می‌گرفت. از طرفی، امکانات ما در آن تبعیدگاه خیلی محدود بود. ما دو تا اتاق بیشتر نداشتیم که فقط یکی از آن‌ها را می‌توانستیم گرم کنیم و آن اتاق اصلی و محل رفت و آمد میهمانان ایشان بود. اتاق دوم خیلی سرد بود و ما به آنجا یخچال می‌گفتیم.

آقاجون خیلی استعداد و توانایی فنی، خلاقیت و ابتکار داشتند. با چاشنی مهربانی خاص خودشان، از ابزاری مثل یک جعبه میوه و یک لامپ کم‌نور و یک پتو، برای من یک کرسی کوچک درست کردند. مدتی که میهمان در آن اتاق داشتند، برای من برنامه‌ریزی مطالعاتی در نظر می‌گرفتند، تقریباً به من سر می‌زدند تا تنهایی و آن شرایط موجب کسالت من نشود و وقت من تلف نشود. گاهی یک ورزش هم چاشنی این مطالعه و زنگ تفریح بود. در زمان‌های دیگر هم برنامه‌ریزی منظمی کرده بودند. برای دروس عربی، زبان انگلیسی و ریاضی ابتدا معلم می‌شدند و تدریس می‌کردند و بعد از مطالعۀ من، مثل مادر مهربان از من درس می‌پرسیدند. خلاصه، من تنها نبودم، همشاگردی من هم می‌شدند. اگرچه آن روزها مثلاً من مانده بودم تا آقاجون تنها نباشند و برای آقاجون می‌خواستم فرزندی کنم، اما آقاجون همه‌جور خانه‌داری و آشپزی را به من یاد دادند و خلاصه کلی بچه‌داری کردند.

نکتۀ دیگر، حالات روحانی آقاجون در این دوره بود؛ حالاتی که پیش از این ندیده بودم. ماندن من در فضای سرد تبعیدی و آن تنها اتاق کوچک، چشم من را به خلوت شب‌های آقاجون بینا کرد. به هر حال، اولین درک ارتباط با ادعیه و مفاهیم آن و حتی درک نماز از یادگارهای این دوره و آن اتاق است.

حمید شاه‌آبادی، فرزند شهید، نیز روایت می‌کند:

سال 60 بود و من سن زیادی نداشتم. دیدم در محل، تعدادی از جوان‌ها برای رفتن به جبهه ثبت نام می‌کنند. من هم همراه یکی از دوستانم به آب و آتش می‌زدم تا خودم را به غائلۀ جنگ برسانم. اما آقاجون که می‌دانستند رفتن ما کمی از روی احساسات است و عقلانیت در آن نیست، مخالف این قضیه بودند و جبهه رفتن ما را خیلی تحویل نگرفتند. شاید چون فکر می‌کردند خیلی قصد قربت در کار ما نیست و کمی از شیطنت‌های بچگی در وجودمان هست. شاید هم رعایت حال مادرم را بعد از فوت برادرم، مجید، می‌کردند. نمی‌دانم دقیقاً به چه علت مخالف بودند، اما ما همین‌طور سرمان را پایین انداختیم و به جبهه رفتیم.

ابتدا به تیپ سی اهواز و بعد به پادگان حمید رفتیم و دیدیم نخیر، نمی‌شود دستمان را به جایی بند کنیم. زنگ زدیم به آقاجون که بالآخره ما تا اینجا آمده‌ایم، شما هماهنگ کنید که دستمان را بگیرد. ایشان هم سفارش ما را به آقای جزایری که آن زمان رئیس بهداری جنگ بود، کرد. گفتند به سراغ ایشان بروید. پیش او که رفتیم گفت: «زود بروید یکی از این «زمین‌شوی‌ها» را بردارید و زمین را تمیز کنید!» ما هم که همراه رفیقمان بودیم، با خودمان گفتیم ما آمده‌ایم بجنگیم، نیامده‌ایم زمین بشوییم! خلاصه لب و لوچه‌مان آویزان شد و با همان حال شروع به شستن کردیم. کار سختی بود و تمام نمی‌شد! وقتی یک سالن تمام می‌شد، در یک سالن دیگر را باز می‌کردند! در آرزوی اینکه برویم جبهه و تفنگ به دست بگیریم و بجنگیم ماندیم.

بعد از یکی دو روز به تهران برگشتیم. روزی که رسیدیم، صبح عید فطر بود و مسجدی‌ها آمده بودند منزل‌مان تا آقاجون را برای اقامۀ نماز عید به مسجد ببرند. عصر همان روز، قرار بود باز عده‌ای از افراد به همراه پدرم از مسجد به جبهه اعزام شوند. من هم خوشحال شدم که این بار همراه پدرم به جبهه می‌روم، اما ایشان گفتند: «نه! نمیشود تو بیایی. اگر اهل جبهه رفتن بودی، آنجا بهترین شرایط برایت مهیا بود و باید می‌ماندی و هر کاری که وظیفه‌ات بود و می‌توانستی، انجام می‌دادی. اما اگر اهل تفنگ‌بازی و این حرف‌ها هستی که بچۀ من نیستی!» خلاصه، به خاطر اینکه به قصد قربت به جبهه نرفته بودیم، ما را تنبیه کردند.

 

منبع: خبرگزاری دفاع مقدس

  • ۰
  • ۰

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، آیت‌الله شاه‌آبادی در آغاز دورۀ اول مجلس شورای اسلامی، به عنوان کاندیدای مشترک جامعۀ روحانیت مبارز و حزب جمهوری اسلامی و دیگر گروه‌های اسلامی بود که با رأی بالای مردم تهران به نمایندگی مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و در طی چهار سال خدمت در این سنگر، اثرات عمیقی از خود به جای گذاشت. ایشان در کمیسیون قضایی، یک عضو صاحب‌نظر فعال بود و در دورۀ دوم، با کسب یک و نیم برابر رأی بیشتر به نمایندگی مجلس انتخاب شد و همین دلیل بر افزایش محبوبیت او در بین مردم بود. نمایندگی امام در بنیاد مستضعفان از سال 1359 و همکاری با اوقاف و امور خیریه، از فعالیت‌های قابل توجه جانبی دیگر آیت‌الله شاه‌آبادی بود. در طول مدت دفاع و جنگ تحمیلی، در فرصت‌های به دست آمده در جمع رزمندگان اسلام و در کنار آنان در جبهه‌ها حضور می‌یافت. بالآخره در واپسین مرحله‌ای که آیت‌الله از مناطق جنگی جنوب بازدید می‌کرد، در منطقۀ عملیاتی جزیرۀ مجنون، در اثر انفجار و اصابت ترکش، در ششم اردیبهشت ماه سال 63، در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت، به شهادت رسید. نحوۀ مصرف بهینه، دوری از اسراف و برنامه‌ریزی اقتصادی این شهید والامقام، به روایت همسر بزرگوارش در ادامه می‌آید:

استفادۀ بهینه از وقت

ایشان وقتی به جبهه می‌رفت، عشق می‌کرد و می‌گفت: «اگر زمانی که من به جبهه می‌آیم، به من بگویید حاج‌آقا بشینید یا حاج‌آقا بخوابید، من دیگر جبهه نمی‌آیم! وقتی به جبهه می‌آیم، می‌خواهم وقتم ضایع نشود و برنامه داشته باشم که بچه‌ها را ببینم و به کارهایشان رسیدگی کنم و باید برنامه‌ها پشت سر هم و فشرده باشد.» وقتی در تهران برای ختم شهیدی ایشان را دعوت می‌کردند، به هر نحوی که بود، یا خودش می‌رفت یا کسی را جای خودش می‌گذاشت.

زمانی که حملۀ دشمن زیاد بود، ایشان را برای ختم زیاد دعوت می‌کردند. آقایان هم گرفتار بودند و نمی‌توانستند همه را تقبل کنند. اما برای ایشان خیلی مهم بود که برای شهیدی سخنران جور باشد. همیشه می‌گفتند: «خودتان دنبال کسی باشید و من هم تلاش می‌کنم تا حتماً کسی را برای مجلس فراهم کنم.» اگر کسی هم پیدا نمی‌شد، مخصوصاً در زمان حمله، خودش را به هر زحمت که می‌شد به آنجا می‌رساند و نمی‌گذاشت آن مجلس بدون روحانی بماند و با تمام وجود صحبت می‌کرد. حتی آن اوایل که وقتش بیشتر بود، به شهرستان‌ها می‌رفت که هیچ آقایی نمی‌توانست تقبل کند، چون همه گرفتار بودند. ایشان به هر نحوی که بود، خودش را به مجلس شهدا می‌رساند و می‌گفت: «این‌ها به گردن ما حق دارند و هستی‌شان را برای ما دادند و حالا درست نیست که حاضر نشویم یک ساعت در مجلس آن‌ها صحبت کنیم.»

آموزش غیر مستقیم مصرف صحیح

برای ما این مسئله عادی است که وقتی می‌خواهیم خیلی مراعات کنیم، نمی‌گذاریم ته ظرف‌مان غذا بماند. اما ایشان طوری ته ظرف را تمیز می‌کرد و نان در آن می‌کشید که نمی‌فهمیدیم آن ظرف شسته شده است یا نه! منظورش از کاری که می‌کرد این نبود که تنها خودش این کار را انجام دهد، بلکه طوری انجام می‌داد که در نظر همه جلوه کند و همه یاد بگیرند. این‌ها درسی بود که ایشان به بقیه می‌داد. اگر کسی مثلاً اسرافی می‌کرد، نمی‌خواست مستقیماً به او بگوید که این کار تو اشتباه است، بلکه طوری رفتار می‌کرد که آن فرد تا عمر داشت فراموش نمی‌کرد که اشتباه کرده؛ مثلاً اگر غذایی جلویش مانده بود، ایشان برمی‌داشت و می‌خورد و این‌گونه، کاری می‌کرد که این کار را نکند.

چشم‌پوشی از امکانات

مادر ایشان منزلی داشت که می‌گفت این منزل باید به دست اولاد ذکور باشد و من تا زنده هستم باید از آن استفاده کنند. ایشان منزل را اجاره می‌داد که اجاره‌اش خیلی ناچیز بود و واقع در تهران خیابان ملت بود. آن زمان ماهی سیصد تومان می‌گرفت و خرجمان را فقط از اینجا تأمین می‌کرد و هیچ منبع مالی دیگری نداشتیم. آن زمان که به روحانیان چیزی می‌دادند و ایشان سهمی داشت، اصلاً آن سهم را قبول نمی‌کرد و نمی‌گرفت. وقتی ایشان به مجلس رفت، از مجلس حقوق نمی‌گرفت. اما آن‌ها حقوق را به حساب ریخته بودند و یک‌دفعه متوجه شد که الآن حقوق به حساب ایشان رفته. بنابراین تصمیم گرفت به مکه برود و مقداری هم به من داد و گفت: «شما هم مستطیع شدید.» و من را هم با خودش به مکه برد. اما بعد از آن دیگر ایشان پول مجلس را نگرفت.

حساس به اسراف

ایشان موقع ورود به خانه، اصلاً معلوم نبود شام خورده یا نه. و اگر خورده، کجا خورده. مثلاً وقتی ساعت دو یا سه برایش شام می‌آوردم، می‌گفت: «برو ببین از قبل چی مانده، آن را برایم بیاور!» و من می‌گفتم: «همین را داریم، همین را بخورید.» اما خودش می‌رفت و می‌دید. اما من اگر چیزی بود، قایم می‌کردم که ایشان نبیند. یادم هست وقتی مجید فوت شد، ما زن‌ها طبقۀ بالا بودیم و مردها طبقۀ پایین خانه بودند. پایین سالاد درست کرده بودند و مقداری از آن باقی مانده بود و ترشیده بود. وقتی ایشان آمد آن را دید، خیلی ناراحت شد. گفت: «تا وقتی این سالاد هست، من چیز دیگری نمی‌خورم!» به این اندازه ایشان حساس بود. البته من آن را دور ریختم، اما ایشان تا این اندازه حساس بود و ما را این‌طوری تنبیه می‌کرد، هرچه ما می‌گفتیم «ما طبقۀ بالا بودیم و ندیدیم و این کار مردهاست»، باز ایشان قبول نمی‌کرد، چون خیلی حساس بود و می‌گفت: «شما باید خیلی مراقب می‌بودید!»

مصرف بهینۀ آب

در مورد مصرف آب، ایشان می­گفت نباید آب را زیاد مصرف کرد و برای وضو گرفتن چند بار شیر آب را می­بست و باز می­کرد و می­گفت: «اگر این کار را نکنیم، اسراف کردیم و نه تنها مال خدا را حرام کردیم، بلکه این کار وابستگی ما را بیشتر می­کند. باید دست به دست هم دهیم و خودمان را تأمین کنیم، نه اینکه محتاج­تر شویم.» یا مثلاً اگر زیر گلدان­های ما ظرف بود، می­گفت: «ایرادی ندارد، گل خوب است و گلدان هم خوب است، اما شلنگ آب را به روی آن نگیرید که هر چقدر خواست مصرف شود و باقی بیرون برود. باید ظرف زیر گلدان باشد و با دست آب در گلدان بریزید تا آب زیاد مصرف نشود.»

معتقد به استقلال، ریشه ­شناسی مشکلات وابستگی

روحیۀ اقتصادی ایشان طوری بود که نمی­توان گفت در چه حدی، اما خیلی مقید بود که به بهترین وجه از یک چیز استفاده کند. اگر از غذا چیزی باقی مانده باشد، نباید غذای جدید مصرف شود؛ یعنی اول غذای قبلی را می­خورد و بعد غذای جدید را می­خورد. می­گفت: «اگر این کار را نکنیم، چند تُن غذا در سطل­ها ریخته می­شود و این باعث می­شود که وابستگی ما به دنیا بیشتر شود.»

یک زندگی خوشمزۀ شیرین راحت اقتصادی

سفرۀ عقد را که پهن کردیم، چیزی در آن نبود. چیزهای مختصری مثل کره، عسل، تخم مرغ، قرآن و از این حرف­ها در آن بود. آیینه و شمعدان بود، اما عاریه کرده بود. سر عقد هم که لباس­هایم را از کس دیگر برایم گرفته بود. از دوستان و آشنایشان یک لباس سفید گرفته بود. خود پدر من موافق بود با این حرف­ها؛ یعنی مخالفت نداشت. خیلی خوشحال بود از این وصلت. آن وقت هیچ چیزی اهمیت نداشت. خلاصه یک زندگی داشتیم؛ یک زندگی خوشمزۀ شیرین راحت اقتصادی.

 

منبع: خبرگزاری تسنیم