مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بانه کجاست؟

شهید شاه‌آبادی کوه

4دی ماه 55 ایشان تبعید شدند. یک روز از مدرسه به خانه آمدم، دیدم مأمور با یک ژستی که از این نیزهها هم روی سرش بود، داخل اتاق ایستاده است. پدر ما هم یک ملحفه و پرده بزرگی را پهن کرده و داخلش رختخواب و کتاب گذاشتهاند و مادر نگران بودند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده است؟» گفتند: «پدر به بانه تبعید شدهاند.» ما اصلاً بانه را نمیشناختیم و نمیدانستیم چه موقعیتی دارد. مأمور بدون اطلاع قبلی آمده بود و ایشان باید مایحتاج اولیه را جمع میکردند و حرکت میکردند. ایشان ظرف یک ساعت، وسایل ابتدایی را جمع کردند و حرکت کردند.

حالا آن لحظات حرکت خاطرات زیاد است. که ما 6،5 بچه بودیم، دنبال ایشان راه افتادیم و ایشان با آن مأمور و با آن شرایط زمستانی و سخت کردستان رفتند بانه؛ در حالی که شرایط برای ایشان فراهم نبود که هیچیک از اعضای خانواده با ایشان بیایند. آخرین برادر من ششماهه بودند. بانه شهر مرزی بسیار پربرفی که در زمستان امکان رفت و آمد نبود. همه بچهها محصل بودند و خود من سال اول دانشگاه بودم. مجبوراً ایشان تنها آمدند.

اصلاً شرایط عاطفی خانواده مناسب نبود. خود ایشان یکچنین شرایطی را اقتضا نمیکرد که قابل تحمل باشد. بنابراین  ما باید هر چه زودتر خودمان را میرساندیم تا ببینیم ایشان منزل و غذا را چه کار کردهاند. اصلاً فرصتی نبود که ایشان امکاناتی را با خودشان ببرند؛ وسایل گرمایی، لباس، کتاب. یک روحانی فعال بیاید در منطقهای که اینقدر سرد است و اهل سنت اینجا هست و غریبه هستند و سابقه رفتوآمدی آنجا ندارند؛ ولی واقعاً شرایط آمدن فراهم نبود.

 

راوی: فرزند شهید

  • ۰
  • ۰

زهرا شاه‌آبادی دختر شهید شاه‌آبادی

شهید آیت‌الله شاه‌آبادی، علاوه بر فعالیت‌های مبارزاتی و خدمات خارج از منزل، توجه خاصی نیز به مسائل تربیتی خانواده داشتند؛ از تربیت بچه‌ها و آشنا ساختن آنان به مبارزه گرفته، تا کمک در کلیۀ امور خانه و دادن درس به بچه‌ها. تسلط فوق‌العادۀ او بر کلیۀ دروس جدید، باعث می‌شد که فرزندانشان را در هر مقطع تحصیلی که باشند از نظر درسی کمک نمایند.

ایشان مخصوصاً در ریاضیات تبحر وافر داشته و مسائل پیچیدۀ حساب استدلالی و هندسۀ فضایی و مثلثات و رقومی، نیز مسائل مشکل لگاریتم را به‌راحتی به فرزندان و دیگر بستگان یا دوستان و آشنایانشان می‌آموختند. این تسلط ایشان، باعث گردیده بود که فرزندانشان بیشتر بتوانند با ایشان احساس نزدیکی کنند. این امر، در استحکام بخشیدن کانون گرم خانوادگی اثر به‌سزایی داشت.

شهید شاه‌آبادی در مواقعی که در منزل بودند، از انجام کارهای خانه نیز دریغ نمی‌ورزیدند و علاوه بر رفع نیازهای فنی خانواده و منزل، حتی در شستن لباس و ظروف نیز همکاری می‌کردند و در همان وقت کمی که به منزل می‌آمدند، آن‌قدر تند و سریع کار می‌کردند که همۀ افراد منزل، به تلاش تشویق و ترغیب می‌شدند.

زهرا شاه‌آبادی، دختر شهید، روایت می‌کند:

اولین باری که برای دیدن آقاجون به بانه رفتیم، وسط سال تحصیلی بود. همه مجبور بودند برگردند. من ماندم و قرار شد آخر سال به طور متفرقه امتحان بدهم. در این مدت که من و آقاجون تنها بودیم، برخوردهای او بسیار به‌یادماندنی، محبت‌آمیز و از طرفی آموزنده و رشددهنده بود. آن مدت، دورۀ آموزش نظم و استفادۀ درست از وقت بود.

او ارتباطات جدید و کارهای جدیدی برای خودش تعریف کرده بود؛ از جمله اینکه با اهل تسنن ارتباط گسترده و تأثیرگذاری داشت و پایه‌ریزی وحدت و همدلی شیعه و سنی را سرلوحۀ کار خود داشت، و همچنین ارتباطاتی با انقلابیان داشت که معمولاً تا نیمه‌شب طول می‌کشید و فرصت زیادی از ایشان می‌گرفت. از طرفی، امکانات ما در آن تبعیدگاه خیلی محدود بود. ما دو تا اتاق بیشتر نداشتیم که فقط یکی از آن‌ها را می‌توانستیم گرم کنیم و آن اتاق اصلی و محل رفت و آمد میهمانان ایشان بود. اتاق دوم خیلی سرد بود و ما به آنجا یخچال می‌گفتیم.

آقاجون خیلی استعداد و توانایی فنی، خلاقیت و ابتکار داشتند. با چاشنی مهربانی خاص خودشان، از ابزاری مثل یک جعبه میوه و یک لامپ کم‌نور و یک پتو، برای من یک کرسی کوچک درست کردند. مدتی که میهمان در آن اتاق داشتند، برای من برنامه‌ریزی مطالعاتی در نظر می‌گرفتند، تقریباً به من سر می‌زدند تا تنهایی و آن شرایط موجب کسالت من نشود و وقت من تلف نشود. گاهی یک ورزش هم چاشنی این مطالعه و زنگ تفریح بود. در زمان‌های دیگر هم برنامه‌ریزی منظمی کرده بودند. برای دروس عربی، زبان انگلیسی و ریاضی ابتدا معلم می‌شدند و تدریس می‌کردند و بعد از مطالعۀ من، مثل مادر مهربان از من درس می‌پرسیدند. خلاصه، من تنها نبودم، همشاگردی من هم می‌شدند. اگرچه آن روزها مثلاً من مانده بودم تا آقاجون تنها نباشند و برای آقاجون می‌خواستم فرزندی کنم، اما آقاجون همه‌جور خانه‌داری و آشپزی را به من یاد دادند و خلاصه کلی بچه‌داری کردند.

نکتۀ دیگر، حالات روحانی آقاجون در این دوره بود؛ حالاتی که پیش از این ندیده بودم. ماندن من در فضای سرد تبعیدی و آن تنها اتاق کوچک، چشم من را به خلوت شب‌های آقاجون بینا کرد. به هر حال، اولین درک ارتباط با ادعیه و مفاهیم آن و حتی درک نماز از یادگارهای این دوره و آن اتاق است.

حمید شاه‌آبادی، فرزند شهید، نیز روایت می‌کند:

سال 60 بود و من سن زیادی نداشتم. دیدم در محل، تعدادی از جوان‌ها برای رفتن به جبهه ثبت نام می‌کنند. من هم همراه یکی از دوستانم به آب و آتش می‌زدم تا خودم را به غائلۀ جنگ برسانم. اما آقاجون که می‌دانستند رفتن ما کمی از روی احساسات است و عقلانیت در آن نیست، مخالف این قضیه بودند و جبهه رفتن ما را خیلی تحویل نگرفتند. شاید چون فکر می‌کردند خیلی قصد قربت در کار ما نیست و کمی از شیطنت‌های بچگی در وجودمان هست. شاید هم رعایت حال مادرم را بعد از فوت برادرم، مجید، می‌کردند. نمی‌دانم دقیقاً به چه علت مخالف بودند، اما ما همین‌طور سرمان را پایین انداختیم و به جبهه رفتیم.

ابتدا به تیپ سی اهواز و بعد به پادگان حمید رفتیم و دیدیم نخیر، نمی‌شود دستمان را به جایی بند کنیم. زنگ زدیم به آقاجون که بالآخره ما تا اینجا آمده‌ایم، شما هماهنگ کنید که دستمان را بگیرد. ایشان هم سفارش ما را به آقای جزایری که آن زمان رئیس بهداری جنگ بود، کرد. گفتند به سراغ ایشان بروید. پیش او که رفتیم گفت: «زود بروید یکی از این «زمین‌شوی‌ها» را بردارید و زمین را تمیز کنید!» ما هم که همراه رفیقمان بودیم، با خودمان گفتیم ما آمده‌ایم بجنگیم، نیامده‌ایم زمین بشوییم! خلاصه لب و لوچه‌مان آویزان شد و با همان حال شروع به شستن کردیم. کار سختی بود و تمام نمی‌شد! وقتی یک سالن تمام می‌شد، در یک سالن دیگر را باز می‌کردند! در آرزوی اینکه برویم جبهه و تفنگ به دست بگیریم و بجنگیم ماندیم.

بعد از یکی دو روز به تهران برگشتیم. روزی که رسیدیم، صبح عید فطر بود و مسجدی‌ها آمده بودند منزل‌مان تا آقاجون را برای اقامۀ نماز عید به مسجد ببرند. عصر همان روز، قرار بود باز عده‌ای از افراد به همراه پدرم از مسجد به جبهه اعزام شوند. من هم خوشحال شدم که این بار همراه پدرم به جبهه می‌روم، اما ایشان گفتند: «نه! نمیشود تو بیایی. اگر اهل جبهه رفتن بودی، آنجا بهترین شرایط برایت مهیا بود و باید می‌ماندی و هر کاری که وظیفه‌ات بود و می‌توانستی، انجام می‌دادی. اما اگر اهل تفنگ‌بازی و این حرف‌ها هستی که بچۀ من نیستی!» خلاصه، به خاطر اینکه به قصد قربت به جبهه نرفته بودیم، ما را تنبیه کردند.

 

منبع: خبرگزاری دفاع مقدس

  • ۰
  • ۰

شهید شاه آبادی

ایشان‌ هر چند وقت یک‌ بار، چه‌ در دوران‌ طلبگی‌ و چه‌ پس‌ از آن‌، علی­‌رغم‌ فعالیت‌‌های‌ زیاد و مستمر خویش‌، همراه‌ خانواده‌ و برای‌ تبلیغ‌ دین و نشر احکام‌ و معرفی‌ حضرت‌ امام‌ (ره‌)، به‌ دوردست‌‌ها کوچ‌ می‌‌کرد و مردم‌ آن‌ سامان‌ را ارشاد می‌‌فرمود. تقریباً تمامی‌ تابستان‌‌ها و ایّام‌ ماه‌ مبارک‌ رمضان‌ و ایّام‌ محرّم‌ و صفر را که‌ دروس‌ حوزه‌‌های‌ علمیه‌ تعـطیل‌ هستند، در این‌ راه‌ می‌‌گذراند و به‌ بسیاری‌ از شهرها و روستاهای‌ کشور بار سفر می‌‌بست. خانه‌‌به‌­دوشی‌ و داشتن‌ یک‌ زندگی‌ پرمشقّـت و بی‌‌قرار در راه‌ تحقق‌ آرمان‌‌های‌ بلند امام‌، هیچ‌ مشقتی‌ برای‌ ایشان‌ نداشت‌ و تمامی‌ مشکلات‌ را خود و خانواده‌ با جان‌ خویش‌ استقبال‌ می‌‌کردند.

به‌ هر حال، مبارزات‌ این‌ روحانی‌ شجاع‌ با نظام‌ طاغوت، از همان‌ آغاز نهضت اسلامی و با شروع‌ فریادهای اعتراض امام‌ خمینی‌ علیه‌ ظلم‌ و جور آغاز می‌­شود. او به‌ عنوان‌ عنصری‌ فعّال‌، از همان‌ لحظات‌ اول‌ مبارزه‌ به‌ یاری‌ امام ‌می‌­شتابد و از هیچ‌ خدمتی‌ در این‌ زمینه‌ فروگذار نمی‌‌کند. از آنجا که‌ حضرت‌ امام (ره‌) سالیان‌ متمادی‌ با بیت‌ شهید شاه‌‌آبادی‌ ارتباط‌ نزدیک‌ داشت و شیخ‌ شهید نیز مدّت‌‌های‌ طولانی‌ از محضر پرفیض‌ امام‌ استفاده‌ و تلمّذ نموده ‌است‌، شهید شاه‌‌آبادی‌ در کنار دیگر اساتید و مدرسان‌ حوزۀ‌ علمیۀ‌ قـم‌، همچـون‌ عالم‌ مجاهد آیت‌‌الله ربّانی‌ شیرازی، نقش‌ مواصلاتی‌ بسیار قوی ‌با حضرت‌ امام‌ دارد. از این رو در جهت ایجاد هماهنگی‌‌های‌ لازم‌ بین‌ امام‌ خمینی‌ و دیگر مراجع‌ عظام، تلاش‌‌های مؤثری را به‌ عمل می­‌آورد و نقش بسیار خلاّق‌ و فعالی‌ را به‌ عهده‌ می‌‌گیرد.

 

 

  • ۰
  • ۰

معجزه بیان

شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

شهید شاه‌آبادی روحیه مشورت کردن بالایی داشتند. دوست داشتند که با بچه‌ها صحبت کنند، طوری که ما را متوجه کنند مثل یک دوست هستند. یک سری مَنعیات داشتند که خیلی سخت‌تر از بقیه بود. مثلاً ایشان خیلی سخت‌شان بود که مصرف چیزی بالا باشد. اما زبانی نمی‌گفتند که این کار را نکنید. با دلیل و برهان و صحبت کردن همه را متقاعد می‌کردند که این کار اشتباه است.

اگر می‌خواستیم کارهایی که برخلاف میل ایشان بود انجام دهیم، باید با ایشان مشورت می‌کردیم. مخالفت سرسختانه نمی‌کردند که با اوقات‌تلخی آن کار را انجام بدهیم یا ندهیم. طوری صحبت می‌کردند که ما هم متقاعد می‌شدیم و آن کار را انجام نمی‌دادیم. اگر هم انجام می‌دادیم، با رضایت خودشان انجام می‌دادیم. بنابراین کاری را که می‌خواستیم انجام بدهیم اول با ایشان صحبت می‌کردیم. حاج‌آقا ما را راهنمایی می‌کردند. حتی قبل از آن فکر می‌کردیم که اصلاً این کار غلط است و نباید انجام شود، اما بعد از صحبت با ایشان نظرمان فرق می‌کرد.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

فقط عدس‌پلو

بعد از پیروزی انقلاب و اوایل برقراری نظام جمهوری اسلامی، من که تازه دخترم ازدواج کرده بود، یک روز جمعه گفتم: «برادر جان، از نماز جمعه به منزل ما تشریف بیاورید.» ایشان گفتند: «من به شرطی می‌­آیم که شما فقط عدس‌پلو بپزید.» من هم دوست داشتم از مهمانانم و عزیزانم پذیرایی خوبی کنم، ولی گفتم ممکن است ایشان ناراحت شوند، چون اخلاق‌­شان را می­‌دانستم. به همین خاطر برای سفره فقط همان عدس‌پلو و ماست و سبزی و سوپ را درست کردم. حاج آقا مهدی با خانواده اینجا آمدند.

یعنی می­‌‌خواهم بگویم ایشان تا این حد خاکی بودند و اصلاً روحیه و رفتارشان با زمان گذشته هیچ فرقی نکرده بود. به‌قدری هم به فکر رسیدگی به کارهای مردم بودند که بعد از ناهار، بلافاصله گفتند کار دارم باید بروم. شاید آن­‌ها جمعاً حدود دو ساعت خانه ما بودند.

 

راوی: حشمت‌الشریعه شاه‌آبادی خواهر شهید

  • ۰
  • ۰

آیت‌الله نورالله شاه‌آبادی

در زندگی افراد، هر کدام از مسائل با خصوصیات روحی­‌شان هماهنگ و عجین است و نمی‌­توان آن‌­ها را تفکیک کرد. شهید شاه‌‌آبادی هیچ­‌وقت نمی‌­گذاشت کار امروزش به فردا بکشد. در حساب خانوادگی رفیق خانواده بود. در حساب انقلاب، فدایی انقلاب و امام بود. در کارها تا آخرین لحظه پایداری می‌­کرد. در دین­‌داری زبانزد بود. در آخرین لحظات زندگی، سخنرانی‌­اش درباره شهادت است، از خدا می‌­خواهد: «خدایا ما را جزء شهدا قرار بده.» بعد هم شهادت نصیبش می‌­شود.

البته روزی که ایشان شهید شده بودند، من اطلاع نداشتم و در مجمع اسلامی در انگلستان بودم. آنجا از طرف مرحوم آیت‌‌الله گلپایگانی مأمور بودم. ولی آقای مهندس مهدی چمران با ایشان تا لحظه شهادتِ شهید همراه بودند. آقای چمران از زندگی روز آخر شهید و برنامه‌­هایی که با هم داشتند خاطره‌­ها دارند؛ مثلاً اصرار شهید به اینکه می‌­خواسته به جزیره مجنون برود، اما ارتش اجازه نمی­‌دهد و آخرسر، بعد از ظهر همان روز سپاه را مجاب می‌­کند و می­رود. این اتفاقات را نمی‌­توان از لحاظ جنگی توجیه کرد. این­‌ها یک مقدراتی است که باید انجام می‌­شد و این تقدیر در آنجا عملی می‌­شود. این‌‌همه جمعیت به آنجا رفته بودند و وقتی گلوله توپ می‌­زنند، تنها کسی که از زمین بلند نمی‌­شود شهید شاه‌‌آبادی است. پس اینجا، حسابِ تقدیر است و ایشان هم برایش فرقی نمی‌­کند. او آماده است برای هر حادثه‌­ای که پیش بیاید.

گاهی اوقات پیش می­‌آمد که به اتفاق ایشان به جایی می‌­خواستیم برویم. آن ایام ماشین­ شخصیت­‌ها ضدگلوله و دارای آژیر و تشکیلات بود. به ایشان عرض کردم که «برادر، من اعصابم خرد می‌­شود، حیف است در ماشینی بنشینیم و به مردم عرض اندام کنیم، لطفاً این آژیر را خاموش کنید.» گفتند: «چشم.» از این جهت خودشان هم مراقب بودند. هر دو ما به این نکته تأکید می­‌کردیم که به حساب اینکه ما روحانی هستیم، این کارها به ما نمی‌­آید؛ باید در بین مردم برویم. خودش مردمی بود. می­‌خواهم بگویم این‌‌طور نبود که بخواهیم عرض اندام کنیم که انقلابی و از زمره شخصیت­‌ها هستیم. حساب درست این بود که ما یک زندگی عادی انجام می‌­دادیم. اخوی شهید ما، زندگی‌­اش طبیعی بود، اما درباره کارهای انقلابی سر از پا نمی‌­شناخت، نمی‌­توانست ببیند کاری در این مملکت وجود دارد که او می‌­تواند انجام دهد و همین‌‌طوری بنشیند؛ آچار فرانسه بود.

 

راوی: برادر شهید- آیت‌الله نورالله شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

وقتی در مجلس اعلام نیاز به نیروی جبهه کرده بودند، حاج‌آقا گفته بودند من 48ساعت وقت دارم و می‌توانم بروم. چون مجلس در این مدت تعطیل بود. اما بعد از این 48ساعت کلاس داشتند؛ کلاس‌های تحقیق و برنامه‌های دیگر که باید بعد از این به آن کلاس‌ها می‌رسیدند.

شهید شاه‌آبادی از آنجا به من زنگ زدند و گفتند: «جبهه روحانی ندارد و به من نیاز دارد. باید آنجا باشم.» مقداری هم هدایا برای رزمنده‌های خط مقدم برده بودند؛ همۀ آن‌ها را بوسیده و هدایا را به آن‌ها داده بودند. صبح که می‌خواستند به لب مرز بروند، به من زنگ زدند و گفتند: «کاری کنید که بیشتر بتوانم بمانم. برنامه‌ها و زمان کلاس‌های من را عقب بیندازید. به همه بگویید اینجا به من نیاز دارند و باید اینجا باشم. اما کارها را خودتان انجام بدهید که نبودن من مشخص نشود.»

کلاس تحقیق را که شنبه داشتیم دوست داشتم. خودم هم در آن کلاس حضور پیدا می‌‌کردم. صبح پنج‌شنبه این را به من گفتند و خودشان لب خط رفتند. بعد هم که از جریزۀ مجنون برگشتند آن حادثه برایشان پیش آمد.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

در یک مهمانی مشکی پوشیده بودم. صاحبخانه گفت: «چرا مشکی پوشیدی؟» گفتم: «پدرم و پسرم تازه از دنیا رفته‌اند. خیلی برایم عزیز بوده‌اند...» تا این حرف را زدم، حاج‌آقا گفتند: «ناشکری نکنید!» طوری صحبت می‌کردند انگار خودشان فهمیده بودند که باز هم قرار است داغدار شوم. من هم خیلی ضربه خورده بودم و تنها بودم. فقط ایشان را داشتم. به همین خاطر خیلی جذب ایشان شده بودم و خیلی از این بابت ناراحت بودم؛ ناراحت که جای خدا در دلم تنگ بشود.

در اوایل انقلاب شب‌ها از فراق پدرم و برادرهایم خوابم نمی‌برد. درعرض دوسه‌سال حدود ده نفر از نزدیکانم را از دست داده بودم. این بود که علاقه‌ام نسبت به ایشان بیشتر شده بود. وقتی انسان تنها می‌شود روی تنها کسی که باقی مانده متمرکز می‌شود. حاج‌آقا هم من را بیشتر درک می‌کردند. شاید زمانی از کسی ناراحتی داشتند، اما بروز نمی‌دادند. یادم است می‌گفتند: «الآن تنها آرامش من شما هستید! هر کسی به‌نحوی به من ضربه می‌زند. ولی تنها کسی که من را درک می‌کند شما هستید. شما هستید که روحیات من را می‌شناسید.» من نمی‌گفتم، ولی خدا از دلم خبر داشت که حاج‌آقا شده بود تنها کس و کار و همۀ وابستگی من.

 

راوی: همسر شهید

 

  • ۱
  • ۰

بالانس در لحظه!

شهید خندان

شهید شاه‌آبادی سرشار از تحرک بودند. در این اواخر که تقریباً بیش از پنجاه سال از عمر ایشان می‌گذشت، محاسن‌شان سفید شده بود؛ اما طوری تحرک داشتند که جوان‌های ما متحیّر بودند. مثلاً وقتی می‌دیدند یک عده از بچه‌ها بی‌حوصله هستند، فوراً سه‌چهارتا بالانس می‌زدند و همه را شارژ می‌کردند و به خنده می‌انداختند. بعد می‌نشستند و صحبت‌ها و خواسته‌هایشان را می‌گفتند. آن وقت بود که همه با تمام وجود می‌نشستند و صحبت‌هایشان را گوش می‌دادند. ایشان با این‌که این اواخر ضعیف بودند و کمغذا، همچنان در راه درس و بحث و فعالیت‌های مختلف بودند. همیشه تحرک! دستشان را روی زمین می‌گذاشتند و بالانس می‌زدند!

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

استقبال تظاهراتی

تظاهرات در استقبال از شهید شاه‌آبادی

از هر فرصتی برای مبارزه سود می‌بردند. یک بار که آزاد شدند، مسجدی‌های رستم‌آباد ‌آمدند خدمت‌شان: «ما می‌خواهیم فردا که شما می‌آیید مسجد استقبالی بکنیم. مردم جمع شوند میدان اختیاریه، گوسفندی بکشند و با سلام و صلوات به مسجد بیایید.» پدرم گفتند: «من احتیاجی به این چیزها ندارم. اگر علیه شاه شعار می‌دهید، من دوست دارم بیایید، خوب است و بهانۀ استقبال را می‌پسندم؛ وگرنه ساده می‌روم، ساده می‌آیم.» بالآخره مردم جمع شدند. سی دقیقه تظاهرات فعال و پرشوردر آنجا راه افتاد. ایشان وارد مسجد در محاصره شدند. یک سخنرانی تند، در حضور گارد جاویدان، گارد شاهنشاهی آن زمان، کردند و بلافاصله دستگیر شدند!

 

راوی: حجت‌الاسلام سعید شاه‌آبادی