مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

در یک مهمانی مشکی پوشیده بودم. صاحبخانه گفت: «چرا مشکی پوشیدی؟» گفتم: «پدرم و پسرم تازه از دنیا رفته‌اند. خیلی برایم عزیز بوده‌اند...» تا این حرف را زدم، حاج‌آقا گفتند: «ناشکری نکنید!» طوری صحبت می‌کردند انگار خودشان فهمیده بودند که باز هم قرار است داغدار شوم. من هم خیلی ضربه خورده بودم و تنها بودم. فقط ایشان را داشتم. به همین خاطر خیلی جذب ایشان شده بودم و خیلی از این بابت ناراحت بودم؛ ناراحت که جای خدا در دلم تنگ بشود.

در اوایل انقلاب شب‌ها از فراق پدرم و برادرهایم خوابم نمی‌برد. درعرض دوسه‌سال حدود ده نفر از نزدیکانم را از دست داده بودم. این بود که علاقه‌ام نسبت به ایشان بیشتر شده بود. وقتی انسان تنها می‌شود روی تنها کسی که باقی مانده متمرکز می‌شود. حاج‌آقا هم من را بیشتر درک می‌کردند. شاید زمانی از کسی ناراحتی داشتند، اما بروز نمی‌دادند. یادم است می‌گفتند: «الآن تنها آرامش من شما هستید! هر کسی به‌نحوی به من ضربه می‌زند. ولی تنها کسی که من را درک می‌کند شما هستید. شما هستید که روحیات من را می‌شناسید.» من نمی‌گفتم، ولی خدا از دلم خبر داشت که حاج‌آقا شده بود تنها کس و کار و همۀ وابستگی من.

 

راوی: همسر شهید

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">