مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سبک زندگی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شهید شاه‌آبادی و عبدالعلی علی‌عسکری

حقیقتاٌ اولین جایی بود که خواستگاری می‌رفتم و غیر از ایشان به هیچ کس دیگری مراجعه نکرده بودم و موردی در ذهنم نبود. اصولاٌ با  اینکه ما سالیان قبل از انقلاب و بعد از انقلاب با ایشان ارتباط داشتیم، من حقیقتاٌ هیچ اطلاعی نداشتم که ایشان دختری دارند یا ندارند. یک روز که ما در لانه جاسوسی بودیم (چون من از آن دانشجوهایی بودم که در لانه جاسوسی بودند) وقتی امام ناراحتی قلبی پیدا کردند و در محلی در بالای تجریش اقامت فرمودند، بنا شد که در آن منزل در قالب یک جمعی مراجعه کنند و برای ایشان دعا کنند. من هم آنجا رفتم و به طور اتفاقی ایشان را آنجا زیارت کردیم.

آقازاده شهید شاه‌آبادی آنجا بودند. اتفاقی گفتند که همشیره ما هم در لانه جاسوسی است. با وجود اینکه من چند ماه در لانه بودم، از این موضوع اطلاع نداشتم که بعداٌ به طور اتفاقی به ما گفتند که این یک تلنگری به ذهن می‌زد؛ چون من هم به سنی رسیده بودم که می‌خواستم ازدواج کنم و به هر حال به فکر فرورفتم که اقدامی کنیم، چون ایشان می‌تواند مورد خوبی باشد.

در همان ایام من هر هفته یک روز سحرگاه با آقای شاه‌آبادی در ارتباط بودم و ایشان در حسینیه‌ای که نزدیک منزل‌شان بود، جلسه داشتند و موضوع این بود که من مطالعه تاریخی و سیاسی داشتم و یک سری اخبار. خدمت ایشان می‌آمدیم و مسائلی را مطرح می‌کردیم و ایشان هم مطالبی مطرح می‌کردند که ما استفاده می‌کردیم. پشت سر ایشان هم نماز صبح را می‌خواندیم و نیم ساعتی جلسه داشتیم بعد به منزل می‌آمدیم. وقتی این مطلب پیش آمد، من درنگ نکردم و استخاره کردم، خیلی خوب آمد. سوره‌ای آمد که در مورد حضرت سلیمان صحبت می‌کند که بلقیس را می‌گوید بیاورند و در اواسط سوره می‌گوید «انه بسم الله الرحمن الرحیم...» در جریان نامه‌ای که می‌نویسد. و گفتند این استخاره بسیار خوبی است.

من هم بلافاصله در اولین جلسه‌ای که با ایشان در سحر داشتم، موضوع را با ایشان مطرح کردم که قضیه به این شکل است. ایشان خنده‌ای کردند. گفتند: «من که پسندیدم. خودتان با هم صحبت کنید. اگر ایشان هم پسندیدند، حرفی نیست.» ما هم صحبت کردیم و بالاخره به تفاهم رسیدیم و خدا می‌داند که تا آن زمان در فکر هیچ‌کسی نبودم و ایشان اولین و آخرین فرد مورد نظر من بود و خدا هم خواست و مراسم خیلی ساده‌ای برگزار شد.

 

راوی: عبدالعلی علی‌عسکری داماد شهید

  • ۰
  • ۰

پایین‌تر از همه مردم

شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی

یک شب ساعت نزدیک سه و نیم بود، آقا تازه خوابشان برده بود که زنگ زدند و گفتند حاج آقا هستند؟ من گفتم: هستند اما تازه خوابیدند و الآن موقعی نیست که.... هنوز حرفم تمام نشده بود که خودشان جلوی در آمدند و آن آقا را به پایین بردند و از ایشان پذیرایی کردند. ایشان حاضر نبودند حتّی یک ذره از زندگی ما از مردم بهتر باشد. همیشه می‌گفتند: «باید زندگی من آن‌قدر سطحش پایین و عادی باشد که وقتی هر نداری به خانۀ ما می‌آید و زندگی ما را می‌بیند غبطه نخورد و بگوید ما زحمت کشیدیم و جوان‌هایمان را دادیم، حالا آقایان استفاده می‌کنند و در ناز و نعمت به‌سرمی‌برند و بزرگی می‌کنند!»

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

زندگی یک نماینده مجلس

شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی در مجلس

از منزل قدیمی رفته بودیم و آن را به حوزه داده بودیم. خودمان به منزل‌های مجلس در پشت بهارستان رفته بودیم. آنجا امکانات داشت؛ شوفاژ داشت، آب گرم هم داشتیم. ایشان حس کردند که زندگی در حال عوض شدن است. همان اول سعی کردند که جلوی آن را بگیرند.

یادم هست در زمستان شوفاژ داشتیم و خیلی ذوق کرده بودیم. اما ایشان گازوئیل نگرفتند. می‌گفتند: «مصرفش زیاد است و اسراف است.» آن زمان آخرین سال زندگی‌شان بود. دیدند در این شرایط، که مثلاً هرکس که بخواهد هرروز حمام می‌رود و زحمت بیست‌وسه‌چهارساله‌شان دارد به هدر می‌رود، می‌گفتند: «ما باید همان‌طوری که قبلاً زندگی می‌کردیم، زندگی کنیم.»

از آنجا که ایشان سِمتی پیدا کرده بودند، نمی‌توانستم به همان صورتی که همیشه بودم باشم. احساس می‌کردم که باید بعضی مسائل را رعایت کنم. اما حاج‌آقا می‌گفتند: «نباید تغییری در زندگی حاصل شود. باید به همان شکل قبل باشد.» من هم به همان شکلی که ایشان می‌خواستند رفتار می‌کردم. می‌گفتند: «من پیش امام زمان (عج) مسئولم، چون زندگی‌ام تا حدودی از هزینه امام زمان (عج) تأمین می‌شود. نباید پیش حضرت شرمنده شوم. الان نباید زندگی‌ام طوری باشد که امام زمان (عج) ناراحت شوند. باید همان‌طوری که قبلاً بوده، اکنون هم باشد.»

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

باغ خانه

سبک زندگی با محبت و دور از تشریفات

زندگی خوش و بامحبتی برای ما درست کرده بودند. انگار خانه برای ما باغ بود؛ یعنی هر کجا که می‌رفتیم بلافاصله دلم می‌خواست به منزل خودمان برگردم. همیشه در نشاط بودند. جوری برای ما جا انداخته بودند که نماز شب را راحت می‌خواندیم. گرچه برایمان مشکل بود یا اینکه خسته بودیم، باز نماز شب را می‌خواندیم. به اسراف نکردن مقید بودند. می‌گفتند باید از تشریفات گریزان باشیم. البته این‌ها را تحمیل نمی‌کردند که پذیرفتنش برایمان سخت باشد، بلکه طوری آن را برای ما حلاجی می‌کردند که وظیفه ماست و باید در مقابل نعمت‌های خداوند این‌طور باشیم؛ یعنی برای ما حقیقت را می‌شکافتند که خودمان مایل می‌شدیم این کار را انجام دهیم.

مثلاً نمی‌گفتند من پول ندارم که زیادی خرج کنم یا نمی‌گفتند که نمی‌توانم اسراف کنم و...، بلکه می‌گفتند: «پول دارم و می‌توانم انجام دهم. ولی وظیفه ما این است که با کمترین امکانات در مقابل ملتی که این‌طور زجر می‌کشند زندگی کنیم، مبادا این‌ها ببینند و غبطه بخورند و برای ما بد باشد.» با گرفتن یک ماشین رختشویی مخالف بودند. می‌گفتند:‌ «کسانی هستند که حتی تشت ندارند که در آن رخت بشویند، ‌صابون ندارند، و حالا شما می‌خواهید ماشین رختشویی داشته باشید؟» و حاضر نبودند کوچک‌ترین امکانات روز را در منزل داشته باشند، با اینکه بیشترین رفت و آمد را داشتند.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

شهید شاه‌آبادی زمانی که خیلی از کار خسته می‌شدند، وقتی را قرار می‌دادند که بنشینند اخبار گوش کنند یا نوار گوش کنند یا به درس بچه‌ها می‌رسیدند. به بچه‌ها می‌گفتند شما بگویید تا من بشنوم، و همان زمان گوش می‌دادند و تا آنجا که درست می‌گفتند ایشان خواب بودند؛ همین که غلط می‌گفتند، آقا متوجه می‌شدند و بیدار می‌شدند.

خیلی تعجب می‌کردیم و می‌گفتیم : «آقاجون! شما که خواب بودید!» ایشان می‌گفتند: «وقتی یک چیز روال طبیعی خودش را دارد من آرامش دارم. همین که به غلط می‌رسد ناراحت می‌شوم.»

زمانی که ایشان می خواستند بخوابند و بچه‌ها سروصدا می‌کردند می‌گفتند: «چیزی به آن‌ها نگویید، بگذارید بازی کنند.» اما وقتی این بچه به آن بچه حرف زشتی می‌زد، بیدار می‌شدند و با آن‌ها دعوا می‌کردند. ما تعجب می‌کردیم که این چه خوابی است و چطور است که در عالَم خواب می‌توانند همه چیز را مدیریت کنند. اصلاً خوابشان این‌طور نبود که از همه بی‌خبر باشند، از همه دور باشند. همیشه همه را زیر نظر داشتند.

 

راوی: همسر شهید