مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همسر شهید» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

برادری پدرگونه

شهید شاه آبادی و خانواده

بیاندازه خوشاخلاق، اهل بگو بخند و باروحیه بودند. من حتی ناراحتی ایشان را نسبت به فوت فرزند­شان ندیدم، ولی خودم خیلی متأثر شدم. هنوز هم که فکر می­کنم، می­گویم ایشان کجا قرار داشت؛ ما کجا؟ حرف­های­شان خیلی بر ما تأثیر داشت. بعد از انقلاب، دولت به اخوی یک دستگاه ماشین بنز داده بود که آن را همینطوری در حیاط منزل­شان گذاشته بودند و استفاده نمی­کردند. اصلاً اهل زرق و برق نبودند. هر چند ماه یک­بار می­گفتند همه فامیل بیایند تا دور هم باشیم. به خانم­شان گفته بودند عدس پلو و ماست و سبزی بپزید تا از مهمانان پذیرایی کنیم.

پدر بزرگوار ما همواره بر رعایت امر حجاب توسط بانوان بسیار تأکید می­کردند و به ما می­فرمودند که «راضی نیستم دختران و نوه ­هایم بدون جوراب مشکی از خانه بیرون بروند.» ما همیشه امر پدر را اطاعت کردیم. اخوی هم حرف پدر را می­زدند. می­گفتند حجاب­تان را رعایت کنید، بکوشید پیشرفت کنید، قرآن زیاد بخوانید. خلاصه، حرف­های­شان را می­زدند و خداحافظی می­کردند. قبل از انقلاب، چون اکثر اوقات زندان بودند، می­خواستیم ایشان را بیشتر ببینیم. خیلی اذیت می­شدند، اما همیشه لبخند بر لبان­شان بود.

 

راوی: حشمتالشریعه شاهآبادی خواهر شهید

  • ۰
  • ۰

 

عقیده‌شان بر این بود که چه نیازی است که از آب گرم استفاده کنید. می‌گفتند: «بچه‌ها را به آب گرم عادت ندهید، چون لوس و ضعیف بار می‌آیند! بچه‌ها را شجاع بار بیاورید.» در قم، در سرمای زمستان می‌گفتند: «بگذارید بچه‌ها با آب سرد دست‌هایشان را بشویند.» از ما می‌خواستند زیاد لباس تن بچه‌ها نکنیم که ضعیف و بی‌عرضه باقی بمانند! باید قوی شوند تا به درد جامعه بخورند.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

شهید بهشتی

وقتی آیت‌الله بهشتی به شهادت رسیدند، شهید شاه‌آبادی خیلی متأثر شدند. این حادثه مربوط به زمانی بود که ایشان خیلی گرفتار بودند و خیلی رفت‌وآمد داشتند. حاج‌آقا یک‌بار گفتند: «ما تازه متوجه شدیم که شهید بهشتی از نظر مادی در مضیقه بودند. ایشان در خانه شهدا مرتب کار می‌کردند، به خانم‌هایشان کمک می‌کردند و به آنها رسیدگی می‌کردند. من متوجه نشده بودم که ایشان از نظر مادی هم نیازمند بودند.»

آن شب که آقای بهشتی شهید شدند، ایشان فراموش کرده بودند که به جلسه حزب بروند. تا مدتی هم نمی‌دانستیم و فکر می‌کردیم ایشان در آنجا هستند. همه آن شب نگران شهید بهشتی بودند که آنجا بوده یا نبوده است. وقتی ایشان آمدند، ما از ایشان پرسیدیم که آیا از شهید بهشتی خبر دارید؟ خبری نداشتند. ولی تا فردا که روزنامه‌ها نوشتند پیکر مطهرش را پیدا کردند، همه ناراحت بودند. هیچ‌کس نمی‌گفت این هفتاد و دو تن چه کسانی بودند، بلکه همه می‌گفتند شهید بهشتی انسانی ویژه بود. وقتی ایشان آمدند، ما خیلی خوشحال نبودیم که الحمدالله آمدند، دل‌نگران شهید بهشتی بودیم. ایشان به خانه آن هفتاد و دو تن رفتند. خیلی به آن‌ها کمک می‌کرد؛ از همه لحاظ، از نظر مالی، رسیدگی به منزلشان، بچههایشان و....

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

جگرگوشه‌هایم

شهید شاه‌آبادی

همه‌جا بچه‌ها را می‌بردم. اصلاً مگر می‌شد آن‌ها را با خودم نبرم؟! برای هر ملاقاتی، هر پیگیری از محل بازداشت حاج‌آقا؛ حتی در روزگار سخت تبعید ایشان. حاج‌آقا شاه‌آبادی سپرده بود مراقبشان باشم. خودم هم دلم به دستم بود وقتی نبودند و تنهایی جایی می‌رفتند. می‌ترسیدم امانتی‌های حاج‌آقا طوری‌شان بشود. راستش بچه‌ها بیشتر مشتاق بودند. محمود آن زمان خیلی بچه بود و هوا هم به‌شدت سرد بود. برف سنگینی باریده بود. شش‌هفت ماهه بود و مطمئناً مریض می‌شد. به خاطر محمود نمی‌توانستم بروم. اما اگر من یک هفته نمی‌رفتم، بچه‌ها خودشان راه می‌افتادند و می‌رفتند. اگر این یک بچه را رها می‌کردم، بهتر بود تا آن شش بچه را رهاکنم. در یک سفر، محمود را با وسایل و داروهایش پیش همسر برادرم گذاشتم و بعد با بقیه بچه‌ها، در آن سرمای استخوان‌سوز به بانه رفتم. انتخاب سختی بود.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

درس شکر

شهید شاه آبادی

برای ما این مسئله عادی است که وقتی می‌‌خواهیم خیلی مراعات کنیم، نمی‌گذاریم ته ظرفمان غذا بماند. اما ایشان طوری ته ظرف را تمیز می‌کردند و نان در آن می‌کشیدند که نمی‌فهمیدیم آن ظرف شسته شده است یا نه! منظورشان از کاری که می‌کردند این نبود که تنها خودشان این کار را انجام دهند، بلکه طوری انجام می‌دادند که در نظر همه جلوه کند و همه یاد بگیرند. این‌ها درسی بود که ایشان به بقیه می‌داد. اگر کسی اسرافی می‌کرد، نمی‌خواستند مستقیماً  به او بگویند که این کار تو اشتباه است، جوری رفتار می‌کردند که آن فرد تا عمر داشت فراموش نمی‌کرد که اشتباه کرده. مثلاً اگر غذایی جلویش مانده بود، ایشان برمی‌داشتند و می‌خوردند. کاری می‌کرد که این کار را نکند.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

استادتر از استاد

شهید خندان

«نباید همین‌طور زندگی را ادامه بدهیم و فکر کنیم اگر کاری داریم، باید از دیگر کارها بی‌خبر باشیم.» این را می‌گفتند و واقعاً هم همین‌گونه زندگی می‌کردند. همیشه به بچه‌‌ها می‌‌گفتند: «درس بخوانید و تلاش کنید. زمان تفریح هم به کار منزل برسید. زمان تفریح‌تان ننشینید و کاری نکنید. بدوید، فعالیت کنید، خرید کنید و بعد سراغ کار خودتان بروید.» روش کار خودشان هم همین‌طور بود. زمانی که از کار و مطالعه و... خسته می‌شدند، به آشپزخانه می‌آمدند و می‌گفتند: «چه کار دارید؟ بگویید تا انجام دهم.»

اگر وسیله‌ای خراب می‌شد که نمی‌دانستیم چه کارش کنیم، بازش می‌کردند و درستش می‌کردند. از هیچ‌کسی برای تعمیر وسایل خانه کمک نمی‌خواستیم. کارهای دیگر منزل را هم خودشان انجام می‌دادند. زمانی هم که کار می‌کردند، باز به بچه‌ها درس می‌دادند: «بچه‌ها، کاری نکنید که از هر چیزی بی‌خبر باشید. سعی کنید از هر چیزی سردربیاورید که چطور کار می‌کند و چه استفاده‌ای از آن می‌شود، بعد به نحو احسن از آن استفاده کنید. این‌گونه به همدیگر یاری بدهید. زندگی‌تان را بدون اینکه بفهمید چطور روز شب شد و چه اتفاقی افتاد، نگذرانید. طوری زندگی نکنید که از همه‌چیز ناآگاه باشید.» خودشان هم در هر کاری بهترین بودند. ما تعجب می‌کردیم که مثلاً دورۀ این کار را کجا دیده‌اند که در آن کار از  استاد آن استادتر بودند.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

حوصلۀ بحر

آن‌قدر باحوصله با بچه‌ها صحبت می‌کردند و آن‌قدر باعاطفه بودند که می‌دیدیم در هر کلامشان چند درس وجود دارد؛ هم درس اخلاق، هم درس ایمان و هم درس شجاعت و فراست. متحیر می‌شدیم که چطور بدون فکر قبلی این حرف ادا شد و حالا چگونه باید با ایشان زندگی کنم که روح ایشان را آزرده نکنم. حاج‌آقا با بزرگ‌ترها نوعی صحبت می‌کردند و با کوچک‌ترها نوعی دیگر.

صبح بچه‌ها را برای نماز صدا می‌زدند، نه به شکلی که به آن‌ها تحمیل کنند، بلکه طوری می‌گفتند که بچه‌ها خودشان با عشق نزدیک آقاجون‌شان می‌آمدند. دعاهای مستحب را به آن‌ها آموخته بودند. همیشه بعد از نماز این دعاها را می‌خواندند. تمام دعاهای ماه رجب و شعبان را می‌خواندند. اگر بچه‌ها نمی‌رسیدند یا نبودند که بخوانند، خودشان با صدای بلند شروع می‌کردند به خواندن. اگر احیاناً من گرفتار بودم، نزدیک آشپزخانه می‌آمدند و این دعا را می‌خواندند که من هم استماع کنم و مستفیض شوم.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

معجزه بیان

شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

شهید شاه‌آبادی روحیه مشورت کردن بالایی داشتند. دوست داشتند که با بچه‌ها صحبت کنند، طوری که ما را متوجه کنند مثل یک دوست هستند. یک سری مَنعیات داشتند که خیلی سخت‌تر از بقیه بود. مثلاً ایشان خیلی سخت‌شان بود که مصرف چیزی بالا باشد. اما زبانی نمی‌گفتند که این کار را نکنید. با دلیل و برهان و صحبت کردن همه را متقاعد می‌کردند که این کار اشتباه است.

اگر می‌خواستیم کارهایی که برخلاف میل ایشان بود انجام دهیم، باید با ایشان مشورت می‌کردیم. مخالفت سرسختانه نمی‌کردند که با اوقات‌تلخی آن کار را انجام بدهیم یا ندهیم. طوری صحبت می‌کردند که ما هم متقاعد می‌شدیم و آن کار را انجام نمی‌دادیم. اگر هم انجام می‌دادیم، با رضایت خودشان انجام می‌دادیم. بنابراین کاری را که می‌خواستیم انجام بدهیم اول با ایشان صحبت می‌کردیم. حاج‌آقا ما را راهنمایی می‌کردند. حتی قبل از آن فکر می‌کردیم که اصلاً این کار غلط است و نباید انجام شود، اما بعد از صحبت با ایشان نظرمان فرق می‌کرد.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

خانواده شهید شاه‌آبادی

معمولاً وقتی مردها گرفتاری پیدا می‌کنند، مخصوصاً کارهای دولتی، دیگر وقت یا حوصله‌ای ندارند که به دیگران کمکی کنند یا توجهی به آن‌ها داشته باشند. می‌گویند روال عادی زندگی در حال گذشتن است. اما حاج‌آقای شاه‌آبادی برعکس همۀ این افراد، وقتی گرفتاری‌شان زیادتر می ‌شد هیچ کوتاهی در باقی کارها نمی‌کردند. وقتی به منزل می‌آمدند دوست داشتند از ساعت‌هایی که در منزل نبودند مطلع باشند. می‌پرسیدند که چه کار کردید، چطور زندگی کردید، این بچه‌ها کجاها رفته‌اند، چه کار کرده‌اند و از این قبیل. تلاش می‌کردند که متوجه شوند و کمک کنند.

زمان غذا هم که می‌گفتیم بچه‌ها بیایید غذا، ایشان از همه زودتر می‌آمدند و می‌گفتند: «چه کار دارید که من کمک کنم؟» از همه بهتر کمک می کردند و بچه ها را به شوق می‌آوردند که بیایند و تلاش کنند و کمک کنند. خودشان هم آن‌قدر کمک می‌کردند که من شرمنده می‌شدم که با این‌همه گرفتاری چرا وقتشان را برای کمک به من در منزل می‌گذاشتند. بعداً متوجه شدیم که این درسی برای ما بوده است.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

جرأت فریاد

همراه شهید شاه‌آبادی که به شهر یا روستایی می‌رفتیم، هیچ‌کس نبود که به مسجد بیاید. کسی سراغ ما هم نمی‌آمد. حتی نان به ما نمی‌فروختند. نمی‌گذاشتند آب بیاوریم. اما همین آدم‌ها بعد از مصاحبت با آقا، زمان بدرقۀ ما گریه می‌کردند. ما را برای ماه رمضان یا محرم دعوت می‌کردند. ولی حاج‌آقا کس دیگری را جای خودشان می‌گذاشتند. می‌گفتند: «این‌ها دیگر آگاه شدند. هرکسی اینجا بیاید و برایشان صحبت کند، کنار آن آقا می‌آیند و به حرفش گوش می‌دهند.» خودشان به روستای دیگری می‌رفتند و همین کار را ادامه می‌دادند. ترسی هم نداشتند که حرف‌های خودشان را آرام بگویند یا طوری باشد که فکر کنند باید مردم این حرف‌ها را آرام بشنوند، بلکه جرأت مردم را زیاد می‌کردند و به مردم می‌گفتند: «همه با هم، با صدای بلند بگویید شاه چه کسی است؟! همه با هم که بگوییم، نمی‌توانند جلوی شما را بگیرند و به زندان ببرند. وقتی زیاد باشیم و همدست و هم‌دل، نمی‌توانند کاری کنند. خواه‌ناخواه انقلاب علنی می‌شود و به همه‌جا کشیده می‌شود و برای همه سد  شکسته می‌شود.»

به همه جرأت می‌دادند؛ چون خودشان این جرأت را داشتند و به بقیه هم انتقال می‌دادند. اول کمی بلند حرف می‌زدند. وقتی می‌دیدند اتفاقی نیفتاد، بلندتر می‌گفتند. تا جایی رسید که همۀ ایران هم‌صدا شدند و فریاد زدند: مرگ برشاه! پیش از آن کسی جرأت نمی‌کرد حتی اسم شاه را بیاورد، چه برسد بگوید: مرگ بر شاه!

 

راوی: همسر شهید