مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جبهه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

«مرحوم شاه‌آبادى یک روحانی به تمام معنى صادق و مخلص بوده و فقدان ایشان براى ما بسیار موجب تأثر شد. بسیاری از روحانیون خوب هستند، ولى تفاوت­‌هایى از نظر «اخلاص در جهاد»شان هست. و ایشان از آن‌­هایى بودند که همۀ برادران و دوستان‌شان به این جهت «تلاش مخلصانه» ایشان اعتراف داشتند.

مرحوم شاه‌آبادی برای ما یار صدیق و باوفایی بود. شهادت ایشان برای ما بسیار گران تمام شد و به‌­خصوص برای من ناگوار بود که خبر شهادت او را بشنوم. از زمانی که من به یاد دارم او قبل از انقلاب که در زندان بود در مبارزه بود. بعد از آن هم ضمن این­که در صحنه­‌ها حضور فعال داشت، هرگاه تعطیلی پیش می­‌آمد و یا فراغتی داشت وقت خود را غالباً در جبهه و در میان رزمندگان سپری می­‌کرد. جامعۀ روحانیت مبارز این افتخار را دارد که برای چندمین بار شهیدی دیگر را تقدیم اسلام می‌­کند. شهید شاه آبادی در راه مبارزه و در راه جهاد با دشمنان اسلام توفیق شهادت داشته باشد.»

ایشان همچنین در دیداری با خانوادۀ مکرم شهید شاه‌آبادی اذعان داشت:

«من نیز برادری را از دست دادم که فقدانش برایم بسیار سنگین و مشکل بود. ولی به هر حال تقدیر چنین بود که او این‌چنین زیبا و دوست­داشتنی دار فانی را وداع گوید و اجر عظیم شهادت که همیشه آرزویش را داشت، نصیبش گردد. اگر می­‌خواهیم تأثیر شهادت این شهید بزرگوار را درک کنیم، باید دقت کنیم و ببینیم که تمام رادیوهای خارجی سعی کردند شهادت ایشان را به شکل یک ترور از جانب ضد انقلاب انعکاس دهند و حاضر نبودند که به دنیا اعلام کنند که در ایران روحانیون در رأس امور مملکتی نیز هستند، در خطوط اول جبهه نیز حاضر می‌‌شوند.»

ایشان در جای دیگری به عنوان دبیر جامعۀ روحانیت مبارز تهران، در تجلیل از مقام شامخ شهید شاه‌آبادی پیشنهاد می‌­کنند:

«برای این­که خاطرۀ این شهید عزیز و دیگر شهدای روحانیت فراموش نشود، روز شهادت ایشان (ششم اردیبهشت) به نام "روز شهدای روحانیت در جنگ" نامگذاری شود.»

«این‌ صداقت‌ شهید شاه‌آبادی‌ بود که‌ باعث‌ می‌‌شد هر جا که‌ می‌رفت‌ همه‌ دوستش‌ داشتند. در جامعه‌ روحانیت‌، در بین‌ برادران‌ انجمن‌ الغدیر، توی ‌مسجدشان‌، در حوزه‌ علمیه‌ قم‌ که‌ بودند، در جبهه‌‌ها و... برای‌ این که‌ می‌‌دیدند اگر بلند می‌‌شود از این‌ سنگر به‌ آن‌ سنگر می­‌رود و با یک‌‌­یک‌ سنگرنشینان ‌دست‌ می‌‌دهد و اظهار علاقه می‌­کند و دعایی‌ می‌‌کند، واقعاً روی‌ صداقت‌ است.»

  • ۰
  • ۰

لذت خدمت

شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی

سر سفره غذا، من می‌گفتم سیم تلفن را بکشید و راحت غذا بخورید و بعداً جواب تلفن را بدهید. می‌گفتند: «ابداً!» ما گاهی پنهانی تلفن را از پریز می‌کشیدیم. اما وقتی زمان کوتاهی می‌گذشت و تلفن زنگ نمی‌خورد، ایشان می‌فهمیدند که ما یک کاری کرده‌ایم و می‌گفتند: «اگر این کارها را بکنید تا جلوی فعالیتم گرفته شود، برای من قابل تحمل نیست. خوشی و لذت من همین است که به مردم خدمت کنم، چون این مردم رنج دیدند و زجر کشیدند. انقلاب ما به دست این‌هاست. اگر نخواهیم به این‌ها کمک کنیم و یا اگر نخواهیم خودمان را به این‌ها معرفی کنیم و بگوییم که ما دوست شما هستیم و به شما کمک می‌کنیم، پس این‌ها چطور حاضر شوند که جوان‌های خودشان را، که یک عمر برایشان زحمت کشیدند، به جبهه بفرستند؟»

می‌گفتند: «مردم باید بفهمند در قبال این زجری که کشیدند، کسانی روی کار آمدند که دوست این‌ها هستند و با آن‌ها مهربان هستند و می‌خواهند که این‌ها به موفقیتی برسند و دلشان را با این‌ها تسکین بدهند. آخر دل آن‌ها به چه چیز خوش باشد؟!  به این که ما آمدیم سر پُست نشستیم؟! ما چه وضعیتی داریم، اگر نخواهیم فرق بدهیم عملمان را با کسانی که قبل از ما سرکار بودند؟! مگر ما خصوصیتی داریم؟! هرچه داریم برای خودمان داریم! اگر اعمالمان نخواهد آن‌ها را شاد کند یا برای آن‌ها کار کند و یا به درد دل آن‌ها رسیدگی نکند، چطور آن‌ها زحمت بکشند و چطور جوانشان را در راه اسلام و انقلاب بدهند؟ چطور مالشان را بدهند؟ باید بفهمند ما چه کار می‌کنیم، باید بفهمند ما برایشان زحمت می‌کشیم.»

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

وقتی در مجلس اعلام نیاز به نیروی جبهه کرده بودند، حاج‌آقا گفته بودند من 48ساعت وقت دارم و می‌توانم بروم. چون مجلس در این مدت تعطیل بود. اما بعد از این 48ساعت کلاس داشتند؛ کلاس‌های تحقیق و برنامه‌های دیگر که باید بعد از این به آن کلاس‌ها می‌رسیدند.

شهید شاه‌آبادی از آنجا به من زنگ زدند و گفتند: «جبهه روحانی ندارد و به من نیاز دارد. باید آنجا باشم.» مقداری هم هدایا برای رزمنده‌های خط مقدم برده بودند؛ همۀ آن‌ها را بوسیده و هدایا را به آن‌ها داده بودند. صبح که می‌خواستند به لب مرز بروند، به من زنگ زدند و گفتند: «کاری کنید که بیشتر بتوانم بمانم. برنامه‌ها و زمان کلاس‌های من را عقب بیندازید. به همه بگویید اینجا به من نیاز دارند و باید اینجا باشم. اما کارها را خودتان انجام بدهید که نبودن من مشخص نشود.»

کلاس تحقیق را که شنبه داشتیم دوست داشتم. خودم هم در آن کلاس حضور پیدا می‌‌کردم. صبح پنج‌شنبه این را به من گفتند و خودشان لب خط رفتند. بعد هم که از جریزۀ مجنون برگشتند آن حادثه برایشان پیش آمد.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

فدایی فداییان خدا

شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی

یکی از خصوصیات شهید شاه‌آبادی این بود که نسبت به کسی که برای خدا قدم برمی‌داشت عاطفه‌ای خاص پیدا می‌کردند؛ جوری که می‌خواستند خودشان را فدای فرد کنند. در جنگ هم این افراد زیاد شده بودند؛ کسانی که به جبهه می‌رفتند و خودشان را آماده چنین مقامی می‌کردند. ایشان آن‌ها را خیلی دوست داشتند و به آن‌ها محبت می‌کردند و دوست داشتند که به خانواده‌های آن‌ها سر بزنند. به بیمارستان‌ها می‌رفتند و به مجروحان رسیدگی می‌کردند. زمانی هم که در مجلس بودند، حتماً به جبهه می‌رفتند و برای تک‌تک رزمنده‌ها هدیه می‌بردند و حتماً باید آن‌ها را می‌بوسیدند. در زمان ناهار، شام و... در سنگر در کنار آن‌ها بودند. می‌گفتند: «این‌ها بودند که انقلاب ما را نگه داشتند. وقتی ما نمی‌توانیم به جبهه برویم و بجنگیم، لااقل می‌توانیم به آن‌هایی که همه چیزشان را برای رضای خدا گذاشته‌اند و این‌هایی که نمی‌دانند تا چند لحظۀ دیگر زنده هستند یا نه رسیدگی کنیم و آن‌ها را ببوسیم. چقدر باید بی‌عاطفه باشیم، اگر به آن‌ها سر نزنیم و رسیدگی نکنیم. چون این‌ها همه چیزشان را برای ما گذاشتند و باید دردِ دل این‌ها را گوش کنیم، به خانواده‌هایشان رسیدگی کنیم

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

آخرین‌ها

یک ساعت مشخصی قرار بود به جبهه بروند. این بار پسرشان، آقامسعود، را هم با خودشان می‌بردند. آن ساعتی که قرار بود بروند کمی جلوتر افتاده بود. زنگ زدند به ایشان که پرواز جلو افتاده. این شد که کمی کارهایشان به هم خورده بود. پاسدارشان هم نیامده بود و من دور و برشان راه می‌رفتم تا کمکشان کنم. یک آن گفتند: «یقین دارم این دفعه می‌خواهم شهید شوم، ‌شما یک احترام دیگری به من می‌گذارید، یک طور خاصی مواظب من هستید.» گفتم: «نه. این‌طور نیست. از کجا معلوم که این‌جوری شود؟ شهادت خیلی خوب است. خدا قسمت ما هم بکند. ما خودمان هم می‌خواهیم که شهید شویم.» ناگهان دیدم ایشان اصلاً منتظر آمدن پاسدارشان نیستند. داخل حیاط رفتند و ماشین را روشن کردند. رفتم پایین و قرآن را بردم. حاج‌آقا پیاده شدند، قرآن را بوسیدند و آماده شدند که بروند. حال عجیبی داشتم. با یک حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقت‌ها ما را به جاهایی می‌بردید. حالا خودتان تنهایی دارید می‌روید. خب ما را هم ببرید.» گفتند: «شما اگر این مسافرت‌های ما را دوست دارید، از این به بعد هر جا خواستم بروم برنامه‌ریزی می‌کنم که شما هم باشید.» گفتم: «بله، ما خیلی دوست داریم.» و رفتند.

قرار بود 48 ساعت آنجا باشند. زنگ زدند و گفتند: «در جبهه کمبود روحانی دارند. خیلی دوست دارم که چند روزی بیشتر اینجا باشم. اگر شما می‌توانید، کار ما را طوری تنظیم کنید که من بتوانم چند روز بیشتر اینجا بمانم.» ‌حاج‌آقا یک کلاس عربی داشتند. ما هم جزو شاگردان آن کلاس بودیم. گفتم: «عیب ندارد. ولی آن کلاس برای خودمان است. خیلی دوست داشتم که خودتان را برای شنبه به آن کلاس برسانید.» گفتند: «اگر بشود، می‌آیم. ولی خیلی دوست دارم بیشتر در جبهه باشم. گمان نمی‌کنم به این زودی بتوانم بیایم.» بعد آن تلفن بود که می‌خواستند به خط مقدم بروند و هدایایی را برای آن سنگرنشین‌ها ببرند، که رفتند و این اتفاق افتاد و شهید شدند.

 

راوی: همسر شهید