مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انسان تراز» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اشک خشک

شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

وقتی پسرشان آقا مجید فوت کرد، ما رفتیم سر خاک. خانم خیلی گریه میکردند. من هنوز بچه از دست نداده بودم، نمیدانستم یعنی چه! آقا محکم ایستاده بودند. ما گریه میکردیم. آقا نَه اینکه بخندند و خوشحال باشند، ولی بهگونهای رفتار میکردند که همه اشکهایشان خشک شد. همه زندگی و عمرشان برای مردم ایران الگو بود. بهحدی به ما نفوذ کردند که من هنوز عکس ایشان را نمیتوانم درست نگاه کنم. الآن هم عکسشان آنجا در کتابخانه است.

 

راوی: خانم عرفاتی

  • ۰
  • ۰

یک روزی بنده در خدمت ایشان بودم و با یکی دو نفر از دوستان از تهران به قم می‌رفتیم. یادم نیست سر چه موضوعی و برای چه می‌رفتیم، اما با هم می‌رفتیم. بین راه ایشان بر اثر کم‌خوابی و ناخوابی خسته شده بود و طوری کمبود و کسری ناخوابی شب قبلشان زیاد بود که قبل از رسیدن به حرم چشم‌هایش را روی هم می‌گذاشت. ایشان سرش را گذاشت روی زانوی من و من با ایشان شوخی کردم و گفتم: «آقای شاه‌آبادی، انصافاً در چهره شما نورانیتی مشاهده می‌شود که این چهره خیلی زیبنده شهادت است.» ایشان خندید و به من گفت: «خدا کند این آرزوی تو و خواسته تو تحقق پیدا کند و من شایستگی شهادت را داشته باشم.» یک چنین  شخصیتی که خودش را وقف اسلام و مسلمانان و مردم و انقلاب کرده و خانه مسکونی خودش را برای تدریس حوزه علمیه به عنوان آغاز و شروع حوزه در اختیار طلاب و گروه دینی قرار می‌دهد و الآن خدا رحمتش کند و خداوند او را با انبیا و اولیا مشحور بگرداند.

 

راوی: حجت‌الاسلام جعفر شجونی

  • ۰
  • ۰

همه یتیم شدیم

شهید شاه‌آبادی

هر ازدواجی که قرار بود در بین بستگان ما صورت بگیرد، تا حاج‌آقا با داماد صحبت نمی‌‌کردند، خانواده عروس به این پسر، دختر نمی‌دادند. یا وقتی خانواده ما می‌خواست عروس بیاورد، تا ایشان با خانواده عروس صحبت نمی‌کردند، آن‌ها به خودشان اجازه نمی‌دادند که با این خانواده وصلت کنند. با دیدن می‌فهمیدند که این داماد چطور آدمی است. شناخت ایشان نسبت به افراد بالا بود. با یک بار صحبت می‌فهمیدند که مثلاً این فرد در چه سطحی است و چه افکاری دارد. بعد به خانواده طرف مقابل اطلاع می‌دادند. آن‌ها هم به حرف آقا اطمینان داشتند. حتی اگر آقا جایی بودند یا مسافرتی بودند، صبر می‌کردند که وقتی آقا برگشت نظر بدهد. نه تنها برای ازدواج، بلکه برای هر کاری؛ برای انتخاب شغل، انتخاب درس یا کسانی که بر سر دوراهی بودند و نمی‌دانستند که چه کار کنند و...

در کل مشکل‌گشای همه فامیل بودند. در همین راستا هم یا ایشان را دعوت می‌کردند و می‌بردند، یا آن‌ها پیش آقا می‌آمدند. آقا هم وقت‌شان را در اختیار آن‌ها می‌گذاشتند، با آن‌ها صحبت می‌کردند و آن‌ها هم وقتی جواب‌شان را می‌گرفتند، می‌رفتند. از زمانی که ایشان شهید شدند، همه می‌گویند: «تنها بچه‌های شما نیستند که یتیم شدند، بلکه همه ما را یتیم کردند و کسی را نداریم که ما را راهنمایی کند.»

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

زندگی یک نماینده مجلس

شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی در مجلس

از منزل قدیمی رفته بودیم و آن را به حوزه داده بودیم. خودمان به منزل‌های مجلس در پشت بهارستان رفته بودیم. آنجا امکانات داشت؛ شوفاژ داشت، آب گرم هم داشتیم. ایشان حس کردند که زندگی در حال عوض شدن است. همان اول سعی کردند که جلوی آن را بگیرند.

یادم هست در زمستان شوفاژ داشتیم و خیلی ذوق کرده بودیم. اما ایشان گازوئیل نگرفتند. می‌گفتند: «مصرفش زیاد است و اسراف است.» آن زمان آخرین سال زندگی‌شان بود. دیدند در این شرایط، که مثلاً هرکس که بخواهد هرروز حمام می‌رود و زحمت بیست‌وسه‌چهارساله‌شان دارد به هدر می‌رود، می‌گفتند: «ما باید همان‌طوری که قبلاً زندگی می‌کردیم، زندگی کنیم.»

از آنجا که ایشان سِمتی پیدا کرده بودند، نمی‌توانستم به همان صورتی که همیشه بودم باشم. احساس می‌کردم که باید بعضی مسائل را رعایت کنم. اما حاج‌آقا می‌گفتند: «نباید تغییری در زندگی حاصل شود. باید به همان شکل قبل باشد.» من هم به همان شکلی که ایشان می‌خواستند رفتار می‌کردم. می‌گفتند: «من پیش امام زمان (عج) مسئولم، چون زندگی‌ام تا حدودی از هزینه امام زمان (عج) تأمین می‌شود. نباید پیش حضرت شرمنده شوم. الان نباید زندگی‌ام طوری باشد که امام زمان (عج) ناراحت شوند. باید همان‌طوری که قبلاً بوده، اکنون هم باشد.»

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

شهید شاه‌آبادی زمانی که خیلی از کار خسته می‌شدند، وقتی را قرار می‌دادند که بنشینند اخبار گوش کنند یا نوار گوش کنند یا به درس بچه‌ها می‌رسیدند. به بچه‌ها می‌گفتند شما بگویید تا من بشنوم، و همان زمان گوش می‌دادند و تا آنجا که درست می‌گفتند ایشان خواب بودند؛ همین که غلط می‌گفتند، آقا متوجه می‌شدند و بیدار می‌شدند.

خیلی تعجب می‌کردیم و می‌گفتیم : «آقاجون! شما که خواب بودید!» ایشان می‌گفتند: «وقتی یک چیز روال طبیعی خودش را دارد من آرامش دارم. همین که به غلط می‌رسد ناراحت می‌شوم.»

زمانی که ایشان می خواستند بخوابند و بچه‌ها سروصدا می‌کردند می‌گفتند: «چیزی به آن‌ها نگویید، بگذارید بازی کنند.» اما وقتی این بچه به آن بچه حرف زشتی می‌زد، بیدار می‌شدند و با آن‌ها دعوا می‌کردند. ما تعجب می‌کردیم که این چه خوابی است و چطور است که در عالَم خواب می‌توانند همه چیز را مدیریت کنند. اصلاً خوابشان این‌طور نبود که از همه بی‌خبر باشند، از همه دور باشند. همیشه همه را زیر نظر داشتند.

 

راوی: همسر شهید