مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احترام به همسر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خانواده شهید شاه‌آبادی

معمولاً وقتی مردها گرفتاری پیدا می‌کنند، مخصوصاً کارهای دولتی، دیگر وقت یا حوصله‌ای ندارند که به دیگران کمکی کنند یا توجهی به آن‌ها داشته باشند. می‌گویند روال عادی زندگی در حال گذشتن است. اما حاج‌آقای شاه‌آبادی برعکس همۀ این افراد، وقتی گرفتاری‌شان زیادتر می ‌شد هیچ کوتاهی در باقی کارها نمی‌کردند. وقتی به منزل می‌آمدند دوست داشتند از ساعت‌هایی که در منزل نبودند مطلع باشند. می‌پرسیدند که چه کار کردید، چطور زندگی کردید، این بچه‌ها کجاها رفته‌اند، چه کار کرده‌اند و از این قبیل. تلاش می‌کردند که متوجه شوند و کمک کنند.

زمان غذا هم که می‌گفتیم بچه‌ها بیایید غذا، ایشان از همه زودتر می‌آمدند و می‌گفتند: «چه کار دارید که من کمک کنم؟» از همه بهتر کمک می کردند و بچه ها را به شوق می‌آوردند که بیایند و تلاش کنند و کمک کنند. خودشان هم آن‌قدر کمک می‌کردند که من شرمنده می‌شدم که با این‌همه گرفتاری چرا وقتشان را برای کمک به من در منزل می‌گذاشتند. بعداً متوجه شدیم که این درسی برای ما بوده است.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

در یک مهمانی مشکی پوشیده بودم. صاحبخانه گفت: «چرا مشکی پوشیدی؟» گفتم: «پدرم و پسرم تازه از دنیا رفته‌اند. خیلی برایم عزیز بوده‌اند...» تا این حرف را زدم، حاج‌آقا گفتند: «ناشکری نکنید!» طوری صحبت می‌کردند انگار خودشان فهمیده بودند که باز هم قرار است داغدار شوم. من هم خیلی ضربه خورده بودم و تنها بودم. فقط ایشان را داشتم. به همین خاطر خیلی جذب ایشان شده بودم و خیلی از این بابت ناراحت بودم؛ ناراحت که جای خدا در دلم تنگ بشود.

در اوایل انقلاب شب‌ها از فراق پدرم و برادرهایم خوابم نمی‌برد. درعرض دوسه‌سال حدود ده نفر از نزدیکانم را از دست داده بودم. این بود که علاقه‌ام نسبت به ایشان بیشتر شده بود. وقتی انسان تنها می‌شود روی تنها کسی که باقی مانده متمرکز می‌شود. حاج‌آقا هم من را بیشتر درک می‌کردند. شاید زمانی از کسی ناراحتی داشتند، اما بروز نمی‌دادند. یادم است می‌گفتند: «الآن تنها آرامش من شما هستید! هر کسی به‌نحوی به من ضربه می‌زند. ولی تنها کسی که من را درک می‌کند شما هستید. شما هستید که روحیات من را می‌شناسید.» من نمی‌گفتم، ولی خدا از دلم خبر داشت که حاج‌آقا شده بود تنها کس و کار و همۀ وابستگی من.

 

راوی: همسر شهید

 

  • ۰
  • ۰

نام فرزندان

حاج‌آقا دوست داشتند اسامی ائمه را روی بچه‌ها بگذاریم. اما من دوست داشتم اسم‌هایی که از بچگی در ذهنم بود را روی بچه‌ها بگذارم. ایشان هم با من مخالفت نمی‌کردند. مثلاً سعید را ایشان محمدعلی گذاشته بودند، چون اسم پدرشان محمدعلی بود. تا چند وقت هم محمدعلی بود. اما دیدم همۀ پسرها و برادرها اسم پسرشان را محمدعلی گذاشتند. گفتم: «من اصلاً نمی‌خواهم اسم بچه‌ام را محمدعلی بگذارم. می‌خواهم اسمش را عوض کنم و سعید بگذارم که از کوچکی در ذهنم بود.» ایشان هم مخالفتی نکردند.

زهراخانم آن زمان اسمش نسرین بود. آن اسم را من به همراه دختر خواهرش، عفت‌الشریعه، گذاشتیم. ایشان مرا به این اسم تشویق کردند. چون من می‌خواستم به خاطر اسم پسرم، سعید، اسمش را سعیده بگذارم. اما در نهایت نسرین گذاشتیم. حاج‌آقا خیلی سختشان بود. اما تحمل کردند و چیزی نگفتند. چند سالی هم گذشت و دخترم همچنان اسمش نسرین بود.

آن زمان که به بانه تبعیدشان کرده بودند برای سخنرانی به مسجد رفته بودند و در مسجد دربارۀ اسم صحبت کرده بودند؛ این‌که چقدر دربارۀ گذاشتن اسم فرزند حق به گردن پدر و مادر است. وقتی صحبتشان تمام شد به خانه آمدند و گفتند: «خیلی شرمنده شدم از این‌که این اسم را به دخترم دادم». ما هم چیزی نگفتیم. زمانی که در تبعید به سر می‌بردند، نسرین مدتی پیش آقاجونش ماند. ایشان اسمش را زهرا صدا می‌زدند و به‌مرور دیگر اسمش زهرا شد.

وقتی اسم پسر اوّل را سعید گذاشتیم، هماهنگ و هم‌ردیف با آن، اسم‌های دیگر را گذاشتیم: مسعود، حمید و.. ولی ایشان در دلشان مصطفی، مجتبی، مرتضی و از این دست اسم‌ها دوست داشتند.  در گوش چپ فرزندان اذان می‌گفتند. خیلی مقیّد بودند که مثلاً وقتی بچه در منزل هست نوار قرآن همیشه در منزل پخش شود. می‌گفتند: «ما فکر می‌کنیم که بچه نمی‌فهمد. در صورتی که او می‌فهمد.»

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

زهرا شاه‌آبادی دختر شهید شاه‌آبادی

شهید شاه‌آبادی برای مادرم احترام زیادی به‌خصوص از جهت سیادت قائل بودند و از ابتدای زندگی و در شرایط ضمن عقد، طرفین تقاضای ادامه تحصیل و تلاش‌های علمی را داشتند. تلاش‌های پدرم برای کار کردن علمی با مادرم بیشتر بود. مادرم می‌گوید در اوایل زندگی آقاجان برایشان کلاس عربی می‌گذاشتند و بعدها که فراز و نشیب زندگی و بچه‌داری و عدم حضور پدر پیش آمد، این کلاس‌ها خیلی طول کشیده بود، اما هیچ‌وقت جریان آموزشی پدر برای مادر متوقف نشد و از کنارش ساده نگذشتند. هر وقت مادرم در داستان زندگی غرق می‌شدند، به‌گونه‌ای که فرصت تحقیق برایشان پیش نمی‌آمد، پدرم با روش‌های خاص به طور خلاقانه با شیوه‌های دیگری آموزش‌هایشان با مادر را ادامه می‌دادند.

یادم هست هر چند وقت یک‌ بار پدرم شعری را به مادرم هدیه می‌دادند. این شعر از مضامین عالی معرفتی زمانه برخوردار بود و شاید خیلی ثقیل بود، اما روی آن تم و آهنگ می‌گذاشتند تا شاد و کمی عامیانه باشد. از مادرم می‌خواستند این شعر را با همین تم حفظ کنند و مرتب برای ما در طول روز بخوانند و یک فضای شادی بسازند که ظاهراً‌ آموزش یک شعر بود. به طور حتم ‌بین خودشان در تفسیر رشحات و جملات این شعرها، کلاس‌های معرفتی خاص وجود داشته است. به هر حال ایشان یک عارف‌زاده بود و ناگزیر از این که این ارتباط را با همسرش داشته باشد. این آهنگ و شعر آن‌قدر عمیق در ما تأثیر می‌گذاشت که هنوز به نسل بعدی و بچه‌های ما راه پیدا کرده است، بدون آنکه ما بفهمیم. الآن که نگاه می‌کنیم حتی معارف آن هم روی ما و هم بر اهل خانه تأثیر گذاشته است.

 

راوی: دختر شهید

  • ۰
  • ۰

احترام نام

ایشان از اول من را با لفظ خانم صدا می‌کردند و من هم متقابلاً ایشان را آقا صدا می‌کردم. اما بعدها  به زبان بچه‌ها که آقاجون صدا می‌کردند من هم آقاجون می‌گفتم و ایشان همچنان خانم می‌گفتند. اگر کسی من را به اسم صدا می‌کرد، ناراحت می شدند. با وجود این‌که من سنی نداشتم که به من حاج‌خانم بگویند یا حتی خانم، ایشان ناراحت می شد اگر کسی مرا به اسم صدا می کرد. تا این حدّ دقّت داشتند.

 

راوی: همسر شهید