مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاد شهید» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

لذت خدمت

شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی

سر سفره غذا، من می‌گفتم سیم تلفن را بکشید و راحت غذا بخورید و بعداً جواب تلفن را بدهید. می‌گفتند: «ابداً!» ما گاهی پنهانی تلفن را از پریز می‌کشیدیم. اما وقتی زمان کوتاهی می‌گذشت و تلفن زنگ نمی‌خورد، ایشان می‌فهمیدند که ما یک کاری کرده‌ایم و می‌گفتند: «اگر این کارها را بکنید تا جلوی فعالیتم گرفته شود، برای من قابل تحمل نیست. خوشی و لذت من همین است که به مردم خدمت کنم، چون این مردم رنج دیدند و زجر کشیدند. انقلاب ما به دست این‌هاست. اگر نخواهیم به این‌ها کمک کنیم و یا اگر نخواهیم خودمان را به این‌ها معرفی کنیم و بگوییم که ما دوست شما هستیم و به شما کمک می‌کنیم، پس این‌ها چطور حاضر شوند که جوان‌های خودشان را، که یک عمر برایشان زحمت کشیدند، به جبهه بفرستند؟»

می‌گفتند: «مردم باید بفهمند در قبال این زجری که کشیدند، کسانی روی کار آمدند که دوست این‌ها هستند و با آن‌ها مهربان هستند و می‌خواهند که این‌ها به موفقیتی برسند و دلشان را با این‌ها تسکین بدهند. آخر دل آن‌ها به چه چیز خوش باشد؟!  به این که ما آمدیم سر پُست نشستیم؟! ما چه وضعیتی داریم، اگر نخواهیم فرق بدهیم عملمان را با کسانی که قبل از ما سرکار بودند؟! مگر ما خصوصیتی داریم؟! هرچه داریم برای خودمان داریم! اگر اعمالمان نخواهد آن‌ها را شاد کند یا برای آن‌ها کار کند و یا به درد دل آن‌ها رسیدگی نکند، چطور آن‌ها زحمت بکشند و چطور جوانشان را در راه اسلام و انقلاب بدهند؟ چطور مالشان را بدهند؟ باید بفهمند ما چه کار می‌کنیم، باید بفهمند ما برایشان زحمت می‌کشیم.»

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

بانه کجاست؟

شهید شاه‌آبادی کوه

4دی ماه 55 ایشان تبعید شدند. یک روز از مدرسه به خانه آمدم، دیدم مأمور با یک ژستی که از این نیزهها هم روی سرش بود، داخل اتاق ایستاده است. پدر ما هم یک ملحفه و پرده بزرگی را پهن کرده و داخلش رختخواب و کتاب گذاشتهاند و مادر نگران بودند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده است؟» گفتند: «پدر به بانه تبعید شدهاند.» ما اصلاً بانه را نمیشناختیم و نمیدانستیم چه موقعیتی دارد. مأمور بدون اطلاع قبلی آمده بود و ایشان باید مایحتاج اولیه را جمع میکردند و حرکت میکردند. ایشان ظرف یک ساعت، وسایل ابتدایی را جمع کردند و حرکت کردند.

حالا آن لحظات حرکت خاطرات زیاد است. که ما 6،5 بچه بودیم، دنبال ایشان راه افتادیم و ایشان با آن مأمور و با آن شرایط زمستانی و سخت کردستان رفتند بانه؛ در حالی که شرایط برای ایشان فراهم نبود که هیچیک از اعضای خانواده با ایشان بیایند. آخرین برادر من ششماهه بودند. بانه شهر مرزی بسیار پربرفی که در زمستان امکان رفت و آمد نبود. همه بچهها محصل بودند و خود من سال اول دانشگاه بودم. مجبوراً ایشان تنها آمدند.

اصلاً شرایط عاطفی خانواده مناسب نبود. خود ایشان یکچنین شرایطی را اقتضا نمیکرد که قابل تحمل باشد. بنابراین  ما باید هر چه زودتر خودمان را میرساندیم تا ببینیم ایشان منزل و غذا را چه کار کردهاند. اصلاً فرصتی نبود که ایشان امکاناتی را با خودشان ببرند؛ وسایل گرمایی، لباس، کتاب. یک روحانی فعال بیاید در منطقهای که اینقدر سرد است و اهل سنت اینجا هست و غریبه هستند و سابقه رفتوآمدی آنجا ندارند؛ ولی واقعاً شرایط آمدن فراهم نبود.

 

راوی: فرزند شهید

  • ۰
  • ۰

نُه سال پس از شهادت آیت‌الله شاه‌آبادی، پیش از ماه مبارک رمضان سال 1372، وجه ناقابلی کنار گذاشته بودم و در فکر بودم که تلفن کنم تا به مسئول اخذ وجوهات شرعی حوزه شهید شاه‌آبادی بدهم. غفلت کردم و از خاطرم رفت. ایشان را خواب دیدم. مثل تذکری پدرانه به بچه‌ای که به وظیفه‌اش آشنا نیست، گفتند: «این پول را بپرداز. چرا این مبلغ را به حوزه انتقال نمی‌دهی؟» واقعاً به خودم آمدم و بیدار شدم.

روز تولد امام حسن مجتبی (سلام‌الله‌علیه)، خانم‌شان آمده بودند منزل ما. ماجرای خواب شهید و اتفاقات قبلش را تعریف کردم و گفتم: «دیگر در قیامت در مقابل گناهان و غفلت عذری از من پذیرفته نیست. زیرا درست مثل اینکه ایشان رسالت تربیتی‌شان در مورد من را بعد از شهادت هم بر عهده دارند و همانطور به من تذکر می‌دادند.» ان‌شاءالله که تحولی در ما ایجاد بشود؛ چرا که این شهیدان آمدند و رفتند و رسالت الهی خودشان را انجام دادند و ما هنوز در غفلتیم.

 

راوی: خواهر همسر آقای طباطبایی

  • ۰
  • ۰

درس شکر

شهید شاه آبادی

برای ما این مسئله عادی است که وقتی می‌‌خواهیم خیلی مراعات کنیم، نمی‌گذاریم ته ظرفمان غذا بماند. اما ایشان طوری ته ظرف را تمیز می‌کردند و نان در آن می‌کشیدند که نمی‌فهمیدیم آن ظرف شسته شده است یا نه! منظورشان از کاری که می‌کردند این نبود که تنها خودشان این کار را انجام دهند، بلکه طوری انجام می‌دادند که در نظر همه جلوه کند و همه یاد بگیرند. این‌ها درسی بود که ایشان به بقیه می‌داد. اگر کسی اسرافی می‌کرد، نمی‌خواستند مستقیماً  به او بگویند که این کار تو اشتباه است، جوری رفتار می‌کردند که آن فرد تا عمر داشت فراموش نمی‌کرد که اشتباه کرده. مثلاً اگر غذایی جلویش مانده بود، ایشان برمی‌داشتند و می‌خوردند. کاری می‌کرد که این کار را نکند.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

معجزه بیان

شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

شهید شاه‌آبادی روحیه مشورت کردن بالایی داشتند. دوست داشتند که با بچه‌ها صحبت کنند، طوری که ما را متوجه کنند مثل یک دوست هستند. یک سری مَنعیات داشتند که خیلی سخت‌تر از بقیه بود. مثلاً ایشان خیلی سخت‌شان بود که مصرف چیزی بالا باشد. اما زبانی نمی‌گفتند که این کار را نکنید. با دلیل و برهان و صحبت کردن همه را متقاعد می‌کردند که این کار اشتباه است.

اگر می‌خواستیم کارهایی که برخلاف میل ایشان بود انجام دهیم، باید با ایشان مشورت می‌کردیم. مخالفت سرسختانه نمی‌کردند که با اوقات‌تلخی آن کار را انجام بدهیم یا ندهیم. طوری صحبت می‌کردند که ما هم متقاعد می‌شدیم و آن کار را انجام نمی‌دادیم. اگر هم انجام می‌دادیم، با رضایت خودشان انجام می‌دادیم. بنابراین کاری را که می‌خواستیم انجام بدهیم اول با ایشان صحبت می‌کردیم. حاج‌آقا ما را راهنمایی می‌کردند. حتی قبل از آن فکر می‌کردیم که اصلاً این کار غلط است و نباید انجام شود، اما بعد از صحبت با ایشان نظرمان فرق می‌کرد.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

خانواده شهید شاه‌آبادی

معمولاً وقتی مردها گرفتاری پیدا می‌کنند، مخصوصاً کارهای دولتی، دیگر وقت یا حوصله‌ای ندارند که به دیگران کمکی کنند یا توجهی به آن‌ها داشته باشند. می‌گویند روال عادی زندگی در حال گذشتن است. اما حاج‌آقای شاه‌آبادی برعکس همۀ این افراد، وقتی گرفتاری‌شان زیادتر می ‌شد هیچ کوتاهی در باقی کارها نمی‌کردند. وقتی به منزل می‌آمدند دوست داشتند از ساعت‌هایی که در منزل نبودند مطلع باشند. می‌پرسیدند که چه کار کردید، چطور زندگی کردید، این بچه‌ها کجاها رفته‌اند، چه کار کرده‌اند و از این قبیل. تلاش می‌کردند که متوجه شوند و کمک کنند.

زمان غذا هم که می‌گفتیم بچه‌ها بیایید غذا، ایشان از همه زودتر می‌آمدند و می‌گفتند: «چه کار دارید که من کمک کنم؟» از همه بهتر کمک می کردند و بچه ها را به شوق می‌آوردند که بیایند و تلاش کنند و کمک کنند. خودشان هم آن‌قدر کمک می‌کردند که من شرمنده می‌شدم که با این‌همه گرفتاری چرا وقتشان را برای کمک به من در منزل می‌گذاشتند. بعداً متوجه شدیم که این درسی برای ما بوده است.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

وقتی در مجلس اعلام نیاز به نیروی جبهه کرده بودند، حاج‌آقا گفته بودند من 48ساعت وقت دارم و می‌توانم بروم. چون مجلس در این مدت تعطیل بود. اما بعد از این 48ساعت کلاس داشتند؛ کلاس‌های تحقیق و برنامه‌های دیگر که باید بعد از این به آن کلاس‌ها می‌رسیدند.

شهید شاه‌آبادی از آنجا به من زنگ زدند و گفتند: «جبهه روحانی ندارد و به من نیاز دارد. باید آنجا باشم.» مقداری هم هدایا برای رزمنده‌های خط مقدم برده بودند؛ همۀ آن‌ها را بوسیده و هدایا را به آن‌ها داده بودند. صبح که می‌خواستند به لب مرز بروند، به من زنگ زدند و گفتند: «کاری کنید که بیشتر بتوانم بمانم. برنامه‌ها و زمان کلاس‌های من را عقب بیندازید. به همه بگویید اینجا به من نیاز دارند و باید اینجا باشم. اما کارها را خودتان انجام بدهید که نبودن من مشخص نشود.»

کلاس تحقیق را که شنبه داشتیم دوست داشتم. خودم هم در آن کلاس حضور پیدا می‌‌کردم. صبح پنج‌شنبه این را به من گفتند و خودشان لب خط رفتند. بعد هم که از جریزۀ مجنون برگشتند آن حادثه برایشان پیش آمد.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

در یک مهمانی مشکی پوشیده بودم. صاحبخانه گفت: «چرا مشکی پوشیدی؟» گفتم: «پدرم و پسرم تازه از دنیا رفته‌اند. خیلی برایم عزیز بوده‌اند...» تا این حرف را زدم، حاج‌آقا گفتند: «ناشکری نکنید!» طوری صحبت می‌کردند انگار خودشان فهمیده بودند که باز هم قرار است داغدار شوم. من هم خیلی ضربه خورده بودم و تنها بودم. فقط ایشان را داشتم. به همین خاطر خیلی جذب ایشان شده بودم و خیلی از این بابت ناراحت بودم؛ ناراحت که جای خدا در دلم تنگ بشود.

در اوایل انقلاب شب‌ها از فراق پدرم و برادرهایم خوابم نمی‌برد. درعرض دوسه‌سال حدود ده نفر از نزدیکانم را از دست داده بودم. این بود که علاقه‌ام نسبت به ایشان بیشتر شده بود. وقتی انسان تنها می‌شود روی تنها کسی که باقی مانده متمرکز می‌شود. حاج‌آقا هم من را بیشتر درک می‌کردند. شاید زمانی از کسی ناراحتی داشتند، اما بروز نمی‌دادند. یادم است می‌گفتند: «الآن تنها آرامش من شما هستید! هر کسی به‌نحوی به من ضربه می‌زند. ولی تنها کسی که من را درک می‌کند شما هستید. شما هستید که روحیات من را می‌شناسید.» من نمی‌گفتم، ولی خدا از دلم خبر داشت که حاج‌آقا شده بود تنها کس و کار و همۀ وابستگی من.

 

راوی: همسر شهید

 

  • ۰
  • ۰

رفیق چریکم

قبل از انقلاب با حاج‌آقا مهدی شاه‌آبادی مأنوس بودیم. حدود سال 53 بود. مادر ایشان مبتلا به شکستگی مفصل ران شدند. مادر حاج‌آقا خانمی محترم، مسن و خوش‌صحبت بودند. ایشان زمین خورده بودند، سر استخوان‌شان شکسته بود. حاج‌آقا آمد و گفت: «چه کار کنیم؟» گفتم: «باید عمل کنیم.» سن ایشان صد یا بالای صد بود. اما اگر عمل نمی‌شدند، زمین‌گیر می‌شدند و مشکل پیدا می‌کردند. قرار شد ایشان را به بیمارستان مهر بیاورند تا عملش کنیم.

ایشان بیمارستان مهر بستری شدند. آن زمان چیزی که برای من جالب بود، این بود که آقای شاه‌آبادی یک بار ساعت یک بامداد دنبال من آمد که برویم مادرش را ببینیم. حدود دو ساعت صحبت کرد. بعد من گفتم برویم بالا که مریض را ببینیم. با هم رفتیم. وقتی پایین آمدیم، ایشان گفت: «من می‌خواهم بروم.» گفتم: «بنشین دیگر، نزدیک صبح است.» گفت: «نه! بچه‌ها در ماشین هستند.» من فهمیدم از ساعت دوازده، دوازده و نیم شب که آمده مادرش را ملاقات کند و با من صحبت کند، بچه‌ها در ماشین را هم باز نکرده‌اند! معلوم بود که کارش همیشه حالتی جنگی و چریکی داشت؛ بچه ها را در ماشین گذاشته بود و خودش آمده بود ملاقات مادرش.

در مورد کارهایی که داشت یواشکی صحبت می‌کرد؛ چه در رابطه با مریض، چه در رابطه با مسائل دیگر. همه را گفت و بعد ما فهمیدیم که بچه‌ها در ماشین هستند. اما بچه‌ها هم با اینکه کوچک بودند، یک راهی از خیابان پیدا کرده بودند و مستقیم از پنجره بیمارستان می‌پریدند داخل و می‌رفتند برای دیدن مادربزرگشان! انگار که این چابکی را از حاج‌آقا گرفته بودند.

برای آدم‌های مسن این عمل، عمل مهمی است؛ از نظر اینکه حیاتی است و مریض را راه‌اندازی می‌کند. وقتی که مفصل شکستگی داشته باشد، نمی‌تواند تحرک داشته باشد و عدم تحرک عامل زمین‌گیر شدن می‌شود. خود زمین‌گیر شدن هم عامل تشدید بیماری می‌شود، ریه مشکل پیدا می‌کند و تنفس به اشکال برمی‌خورد. ما خانم والده را در خانه می‌دیدیم و ویزیت می‌کردیم. نمی‌دانم کدام یک از این بچه‌ها بود، به گمانم آقا سعید بود. هنگامی که مادر گفت من چی بخورم، چی نخورم؛ با حالت بسیار بامزه‌ای جواب داد: «مادرجون! آقای دکتر می‌گوید هر چه می‌خواهی بخوری بخور، فقط ویزیت دکتر را نخور!» شهید شاه‌آبادی هم گفتند که این‌ها همین‌طوری‌اند و اهل شوخی هستند. در واقع، این روح باطراوت و شیرین را از خود پدر یاد گرفته بودند. آنچه من در شهید دیدم، همین روحیه پرتلاش و خستگی‌ناپذیر بود که گویی با تلاش بیشتر خستگی‌اش کم‌تر می‌شد.

 

راوی: دکتر هادی منافی

  • ۰
  • ۰

استادزاده

در انتخابات دور اول مجلس شورای اسلامی، شهید شاهآبادی به عنوان نماینده مردم تهران وارد مجلس میشوند و فعالیتهای خودشان را در این سنگر جدید ادامه میدهند. به گفته یکی از همکاران ایشان در مجلس اول، نقش ایشان در کمیسیون قضایی مجلس بسیار برجسته بوده و نظرات و پیشنهادهایی که ایشان میدادند، در آن زمان بسیار راهگشا بوده است.

با شروع جنگ تحمیلی، شهید شاهآبادی احساس کردند وظیفهشان است که بیشتر در جبههها حضور داشته باشند. شهید بزرگوار برنامه منظمی برای حضور در جبههها داشتند؛ یعنی به محض اینکه تعطیلات مجلس میرسید یا کارهای مجلس رفع و رجوع میشد، ایشان دیدار و بازدید از جبههها را در رأس برنامههای خودشان داشتند و بسیاری از فرماندهان و رزمندگان آن زمان از دیدارهای این شهید بزرگوار از جبهههای نبرد خاطرات زیادی دارند. سخنرانیهای ایشان، شرکت درمجالسی که آنجا تشکیل میشد، حضور در خط مقدم جبهه، اینها تماماً خاطراتی است که مکتوب هم هست و به چاپ هم رسیده است یا سایر فعالیتهایی که ایشان داشتند، بازدیدهایی که از جبههها داشتند، به گفته دوستان ایشان خیلی در تقویت روحیه رزمندگان تأثیر داشته است.

با اتمام دوره اول مجلس، انتخابات مجلس دوم صورت میگیرد و ایشان مجدداً از طرف مردم تهران به عنوان نماینده دور دوم مجلس شورای اسلامی انتخاب میشوند و در بین آغاز مجلس دوم و اتمام فعالیت دوره اول مجلس، آخرین بازدید خودشان را از جبهههای نبرد انجام میدهند. این بازدید که در اردیبهشت ماه 1363 انجام میشود، بازدیدی بوده که از منطقه جزایر مجنون انجام میگیرد .در این منطقه، ایشان به همراه فرزند بزرگوارشان که برای بازدید از جبهههای نبرد رفته بودند، در شب شهادت امام موسی کاظم (علیه‌السلام)، در حین بازدید از مناطق جنگی، بر اثر اصابت ترکش گلولههای توپ دشمن به درجه رفیع شهادت نائل میآیند.

بعد از شهادت ایشان، در این سال از طرف حضرت امام بیانیهای صادر میشود و در آن بیانیه ایشان به استادزاده معروف میشوند که از طرف حضرت امام این عنوان بهشان داده میشو؛ چرا که فرزند حضرت آیتاللهالعظمی میرزا محمدعلی شاهآبادی بودند که استادی عرفان حضرت امام را عهدهدار بودند. از این جهت، ایشان به استادزاده معروف میشوند. درآن زمان، ریاست محترم جمهور، قائم مقام رهبری، رئیس مجلس، نخست وزیر، نمایندگان مجلس، وزرا و اقشار مختلف مردم هم بیانیه صادر میکنند و هم تشییع جنازه باشکوهی از ایشان به عمل میآید که نشاندهنده قدردانی مردم از زحمات و تلاشهای 25 ساله این مرد بزرگوار در این مملکت بوده است.

 

راوی: حسن حاجی‌پور هم‌زندانی شهید