مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوش‌روحیه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

پیش‌نماز تو هستی

 

من خاطرم میآید در جایی ما اردویی داشتیم. ایشان دیدند پسر بزرگشان برای نماز ایستادند. نماز ظهر تمام شده بود و نماز عصر مانده بود. بهقدری ایشان با ملاطفت با این موضوع برخورد کردند، هنوز که هنوز است من نماز جماعت میخوانم به یادم میافتد؛ عبای خودشان را درآوردند و روی دوش ایشان انداختند و گفتند: «باز پیشنماز تو هستی، بایست و نمازت را بخوان.» و نماز عصر را پشت سر ایشان ایستادند و خواندند.

همیشه بحث و نصحیت کردن‌شان بهجا، دقیق و با خوشرویی ولی خیلی جدی بود؛ یعنی اگر خطایی هم میکردیم، انتظار داشتیم که به ما یک تذکری داده شود و تنبیه شویم، ولی خب، انتظار هم داشتیم که حتماً با خوشرویی باشد. از جمله مواردی که من خاطرم است، هر لحظهای که میرسیدند تذکرات خاصی را میدادند؛ مانند کم خوردن. میخواستند به ما یاد دهند. سر افطار مینشستیم. خودشان به یک حدی که اولاً کمخوراک بودند، بسیار کمخواب و بسیار پرتلاش بودند. این اصل مطلب است که من همیشه از ایشان دیدم.

 

راوی: پرویز سیف جمالی شاگرد شهید

  • ۰
  • ۰

 

یادم هست وقتی در فشم برای سفر تبلیغی بودیم، یکی از بستگان من (دایی من) بعد از تعطیلات، روز شنبه می‌خواست برگردد سر کارش. پدر از او خواست بماند تا فردا به اتفاق بروند نانی که از دو روز قبل سفارش داده بود به روستای دورتر، که شش کیلومتر فاصله داشت، با هم بیاورند. دایی آنجا ماند. فردا این راه را با هم رفتند. متوجه شدند که بله! آن آقا گفتند: «سه روز پیش نان سفارش داده بودید، پول که نداده بودید!» نان نپخته بودند.

بله! در منطقه و فضایی بودیم که نیروهای ارتش طاغوتی آن زمان، نیروهای ساواک و دیگران تبلیغاتی کرده بودند با این ذهنیت که یک روحانی آمده در یک محل، نه تنها در شهر یا روستا نمی‌تواند نان تهیه کند، بلکه در اطراف هم که می‌خواهد نان تهیه کند باز هم مشکلاتی است. ولی مردم همین روستا با هنر ایشان بعد از دو ماه اقامت، جوری شیفتۀ مرحوم والد ما شده بودند که لحظۀ بدرقه ایشان و رفتن از روستا، گریه‌های مردم را هنوز به خاطر دارم؛ با اینکه کلاس سوم ابتدایی بودم و هشت نه سالم بیشتر نبود.

 

راوی: سعید شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

معجزه بیان

شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

شهید شاه‌آبادی روحیه مشورت کردن بالایی داشتند. دوست داشتند که با بچه‌ها صحبت کنند، طوری که ما را متوجه کنند مثل یک دوست هستند. یک سری مَنعیات داشتند که خیلی سخت‌تر از بقیه بود. مثلاً ایشان خیلی سخت‌شان بود که مصرف چیزی بالا باشد. اما زبانی نمی‌گفتند که این کار را نکنید. با دلیل و برهان و صحبت کردن همه را متقاعد می‌کردند که این کار اشتباه است.

اگر می‌خواستیم کارهایی که برخلاف میل ایشان بود انجام دهیم، باید با ایشان مشورت می‌کردیم. مخالفت سرسختانه نمی‌کردند که با اوقات‌تلخی آن کار را انجام بدهیم یا ندهیم. طوری صحبت می‌کردند که ما هم متقاعد می‌شدیم و آن کار را انجام نمی‌دادیم. اگر هم انجام می‌دادیم، با رضایت خودشان انجام می‌دادیم. بنابراین کاری را که می‌خواستیم انجام بدهیم اول با ایشان صحبت می‌کردیم. حاج‌آقا ما را راهنمایی می‌کردند. حتی قبل از آن فکر می‌کردیم که اصلاً این کار غلط است و نباید انجام شود، اما بعد از صحبت با ایشان نظرمان فرق می‌کرد.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

دور بزن!

داشتیم میآمدیم پایین. در بیسیم گفتند که روی پل رومی درگیری شده. ما در سیدخندان بودیم. ایشان گفتند که دور بزن. گفتم: «حاج آقا کجا این موقع شب؟!» گفت: «مگر نمیبینی در شبکه دارند می‌گویند که درگیری پیش آمده؟ برویم ببینیم چه خبره.» گفتم: «حاج آقا شما آخه، برای چی شما بروید؟!» گفت: «نه! دور بزن!» حالا ما دور زدیم رفتیم بالا. ایشان عبا و عمامه را گذاشتند زمین. آمدند داخل جمعیت آن روز تا درگیری را حل کنند.

 

راوی: بیژن ابوالحسنی پاسدار و محافظ شهید

  • ۰
  • ۰

رفیق چریکم

قبل از انقلاب با حاج‌آقا مهدی شاه‌آبادی مأنوس بودیم. حدود سال 53 بود. مادر ایشان مبتلا به شکستگی مفصل ران شدند. مادر حاج‌آقا خانمی محترم، مسن و خوش‌صحبت بودند. ایشان زمین خورده بودند، سر استخوان‌شان شکسته بود. حاج‌آقا آمد و گفت: «چه کار کنیم؟» گفتم: «باید عمل کنیم.» سن ایشان صد یا بالای صد بود. اما اگر عمل نمی‌شدند، زمین‌گیر می‌شدند و مشکل پیدا می‌کردند. قرار شد ایشان را به بیمارستان مهر بیاورند تا عملش کنیم.

ایشان بیمارستان مهر بستری شدند. آن زمان چیزی که برای من جالب بود، این بود که آقای شاه‌آبادی یک بار ساعت یک بامداد دنبال من آمد که برویم مادرش را ببینیم. حدود دو ساعت صحبت کرد. بعد من گفتم برویم بالا که مریض را ببینیم. با هم رفتیم. وقتی پایین آمدیم، ایشان گفت: «من می‌خواهم بروم.» گفتم: «بنشین دیگر، نزدیک صبح است.» گفت: «نه! بچه‌ها در ماشین هستند.» من فهمیدم از ساعت دوازده، دوازده و نیم شب که آمده مادرش را ملاقات کند و با من صحبت کند، بچه‌ها در ماشین را هم باز نکرده‌اند! معلوم بود که کارش همیشه حالتی جنگی و چریکی داشت؛ بچه ها را در ماشین گذاشته بود و خودش آمده بود ملاقات مادرش.

در مورد کارهایی که داشت یواشکی صحبت می‌کرد؛ چه در رابطه با مریض، چه در رابطه با مسائل دیگر. همه را گفت و بعد ما فهمیدیم که بچه‌ها در ماشین هستند. اما بچه‌ها هم با اینکه کوچک بودند، یک راهی از خیابان پیدا کرده بودند و مستقیم از پنجره بیمارستان می‌پریدند داخل و می‌رفتند برای دیدن مادربزرگشان! انگار که این چابکی را از حاج‌آقا گرفته بودند.

برای آدم‌های مسن این عمل، عمل مهمی است؛ از نظر اینکه حیاتی است و مریض را راه‌اندازی می‌کند. وقتی که مفصل شکستگی داشته باشد، نمی‌تواند تحرک داشته باشد و عدم تحرک عامل زمین‌گیر شدن می‌شود. خود زمین‌گیر شدن هم عامل تشدید بیماری می‌شود، ریه مشکل پیدا می‌کند و تنفس به اشکال برمی‌خورد. ما خانم والده را در خانه می‌دیدیم و ویزیت می‌کردیم. نمی‌دانم کدام یک از این بچه‌ها بود، به گمانم آقا سعید بود. هنگامی که مادر گفت من چی بخورم، چی نخورم؛ با حالت بسیار بامزه‌ای جواب داد: «مادرجون! آقای دکتر می‌گوید هر چه می‌خواهی بخوری بخور، فقط ویزیت دکتر را نخور!» شهید شاه‌آبادی هم گفتند که این‌ها همین‌طوری‌اند و اهل شوخی هستند. در واقع، این روح باطراوت و شیرین را از خود پدر یاد گرفته بودند. آنچه من در شهید دیدم، همین روحیه پرتلاش و خستگی‌ناپذیر بود که گویی با تلاش بیشتر خستگی‌اش کم‌تر می‌شد.

 

راوی: دکتر هادی منافی

  • ۱
  • ۰

بالانس در لحظه!

شهید خندان

شهید شاه‌آبادی سرشار از تحرک بودند. در این اواخر که تقریباً بیش از پنجاه سال از عمر ایشان می‌گذشت، محاسن‌شان سفید شده بود؛ اما طوری تحرک داشتند که جوان‌های ما متحیّر بودند. مثلاً وقتی می‌دیدند یک عده از بچه‌ها بی‌حوصله هستند، فوراً سه‌چهارتا بالانس می‌زدند و همه را شارژ می‌کردند و به خنده می‌انداختند. بعد می‌نشستند و صحبت‌ها و خواسته‌هایشان را می‌گفتند. آن وقت بود که همه با تمام وجود می‌نشستند و صحبت‌هایشان را گوش می‌دادند. ایشان با این‌که این اواخر ضعیف بودند و کمغذا، همچنان در راه درس و بحث و فعالیت‌های مختلف بودند. همیشه تحرک! دستشان را روی زمین می‌گذاشتند و بالانس می‌زدند!

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

اتحاد مسجدی

شهید آیت‌الله شاه‌آبادی

فعالیت در مسجد رستم‌آباد قدرت وحدت‌آفرینی شهید شاه‌آبادی را بار دیگر نمایش داد. در آن ایام، آقاجون توانسته بودند پیر و جوان را به هم نزدیک کنند و هر دو طرف طیف را حفظ بکنند. کار آسانی هم نبود. فعالیت‌های انقلابی‌شان را نیز شروع کرده بودند و خیلی هم تند بودند. مثلاً فرض کنید که عَلم راه انداختن که هنوز هم قبحی ندارد و مردم هنوز هم عَلم‌کشی   می‌کنند. ایشان آن سال‌هایی که هنوز هیچی به هیچی بود، می‌گفتند این عَلم هیچ‌گونه شأنی ندارد و نباید راه بیفتد. در حالی که خود آن چهار نفر مردم مسجدی هم خودشان دو دسته شده بودند و آقاجون باید همین حرکت را هم جا می‌انداختند.

روز عاشورا مسجدی‌ها دو گروه شدند. یک گروه پشت سر حاج‌آقا بدون عَلم سینه می‌زدند و باید یک مسیر دیگری را بروند. دستۀ دیگر هم دستۀ جوان‌های جاهلی که می‌گفتند اصلاً عزاداری امام حسین (سلام‌الله‌علیه) بدون عَلم و کتل نمی‌شود و از مسیر دیگری می‌رفتند. نهایتاً در یکی از این کوچه‌های پایین، این دو دسته به هم رسیده بود و چند نفر از این جوان‌ها هم پشت‌شان را کرده بودند به آقاجون. آقای محمد رحیمی می‌گوید: «من یک‌هو قفل کردم. دیدم ماها به آقا پشت کردیم، آقا آمده جلو، دولا شده نشسته، دارد من را می‌بوسد و برای من توضیح می‌دهد که اگر ما می‌گوییم عزای امام حسین (سلام‌الله‌علیه) با علم و کتل نیست، این‌ها نماد است، خرافات است؛ این به معنای این نیستش که ما با عزاداری مخالفیم.» با همین تواضع و گفت‌وگوی دوستانه هر دو طیف را در مسجد حفظ کرده بودند؛ هرچند واقعاً کار آسانی نبود.

 

راوی: حمید شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

شهید شاه‌آبادی در زندان ساواک

دوستی خانوادۀ ما با مرحوم شاه‌آبادی از سال 49 یا 50 توسط شوهر خواهرم، جناب آقای طباطبایی، آغاز شد. آقای طباطبایی از وقتی که شهید شاه‌آبادی به مسجد رستم‌آباد آمدند، هر روز ایشان را از خانه به مسجد می‌آوردند. خانۀ ایشان خیلی دور بود. ما با خانوادة ایشان آشنا شده بودیم. ایشان تازه از زندان آزاد شده بودند و فعالیت‌های خیلی زیادی داشتند. درست مثل اینکه از یک سفری که خیلی خوش گذشته باشد آمده بودند! با یک نیروی تازه، دوباره مشغول به کار شدند. ما هم به این دوستی افتخار می‌کردیم، سعی می‌کردیم با ایشان همکاری داشته باشیم و حداقل ایشان را یاری بدهیم. یاری ما این بود که اعلامیه‌هایی که دارند، تکثیر و پخش کنیم.

 

راوی: خواهر همسر آقای طباطبایی