مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

 

یادم هست وقتی در فشم برای سفر تبلیغی بودیم، یکی از بستگان من (دایی من) بعد از تعطیلات، روز شنبه می‌خواست برگردد سر کارش. پدر از او خواست بماند تا فردا به اتفاق بروند نانی که از دو روز قبل سفارش داده بود به روستای دورتر، که شش کیلومتر فاصله داشت، با هم بیاورند. دایی آنجا ماند. فردا این راه را با هم رفتند. متوجه شدند که بله! آن آقا گفتند: «سه روز پیش نان سفارش داده بودید، پول که نداده بودید!» نان نپخته بودند.

بله! در منطقه و فضایی بودیم که نیروهای ارتش طاغوتی آن زمان، نیروهای ساواک و دیگران تبلیغاتی کرده بودند با این ذهنیت که یک روحانی آمده در یک محل، نه تنها در شهر یا روستا نمی‌تواند نان تهیه کند، بلکه در اطراف هم که می‌خواهد نان تهیه کند باز هم مشکلاتی است. ولی مردم همین روستا با هنر ایشان بعد از دو ماه اقامت، جوری شیفتۀ مرحوم والد ما شده بودند که لحظۀ بدرقه ایشان و رفتن از روستا، گریه‌های مردم را هنوز به خاطر دارم؛ با اینکه کلاس سوم ابتدایی بودم و هشت نه سالم بیشتر نبود.

 

راوی: سعید شاه‌آبادی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">