مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعید شاه‌آبادی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

یادم هست وقتی در فشم برای سفر تبلیغی بودیم، یکی از بستگان من (دایی من) بعد از تعطیلات، روز شنبه می‌خواست برگردد سر کارش. پدر از او خواست بماند تا فردا به اتفاق بروند نانی که از دو روز قبل سفارش داده بود به روستای دورتر، که شش کیلومتر فاصله داشت، با هم بیاورند. دایی آنجا ماند. فردا این راه را با هم رفتند. متوجه شدند که بله! آن آقا گفتند: «سه روز پیش نان سفارش داده بودید، پول که نداده بودید!» نان نپخته بودند.

بله! در منطقه و فضایی بودیم که نیروهای ارتش طاغوتی آن زمان، نیروهای ساواک و دیگران تبلیغاتی کرده بودند با این ذهنیت که یک روحانی آمده در یک محل، نه تنها در شهر یا روستا نمی‌تواند نان تهیه کند، بلکه در اطراف هم که می‌خواهد نان تهیه کند باز هم مشکلاتی است. ولی مردم همین روستا با هنر ایشان بعد از دو ماه اقامت، جوری شیفتۀ مرحوم والد ما شده بودند که لحظۀ بدرقه ایشان و رفتن از روستا، گریه‌های مردم را هنوز به خاطر دارم؛ با اینکه کلاس سوم ابتدایی بودم و هشت نه سالم بیشتر نبود.

 

راوی: سعید شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

رفیق چریکم

قبل از انقلاب با حاج‌آقا مهدی شاه‌آبادی مأنوس بودیم. حدود سال 53 بود. مادر ایشان مبتلا به شکستگی مفصل ران شدند. مادر حاج‌آقا خانمی محترم، مسن و خوش‌صحبت بودند. ایشان زمین خورده بودند، سر استخوان‌شان شکسته بود. حاج‌آقا آمد و گفت: «چه کار کنیم؟» گفتم: «باید عمل کنیم.» سن ایشان صد یا بالای صد بود. اما اگر عمل نمی‌شدند، زمین‌گیر می‌شدند و مشکل پیدا می‌کردند. قرار شد ایشان را به بیمارستان مهر بیاورند تا عملش کنیم.

ایشان بیمارستان مهر بستری شدند. آن زمان چیزی که برای من جالب بود، این بود که آقای شاه‌آبادی یک بار ساعت یک بامداد دنبال من آمد که برویم مادرش را ببینیم. حدود دو ساعت صحبت کرد. بعد من گفتم برویم بالا که مریض را ببینیم. با هم رفتیم. وقتی پایین آمدیم، ایشان گفت: «من می‌خواهم بروم.» گفتم: «بنشین دیگر، نزدیک صبح است.» گفت: «نه! بچه‌ها در ماشین هستند.» من فهمیدم از ساعت دوازده، دوازده و نیم شب که آمده مادرش را ملاقات کند و با من صحبت کند، بچه‌ها در ماشین را هم باز نکرده‌اند! معلوم بود که کارش همیشه حالتی جنگی و چریکی داشت؛ بچه ها را در ماشین گذاشته بود و خودش آمده بود ملاقات مادرش.

در مورد کارهایی که داشت یواشکی صحبت می‌کرد؛ چه در رابطه با مریض، چه در رابطه با مسائل دیگر. همه را گفت و بعد ما فهمیدیم که بچه‌ها در ماشین هستند. اما بچه‌ها هم با اینکه کوچک بودند، یک راهی از خیابان پیدا کرده بودند و مستقیم از پنجره بیمارستان می‌پریدند داخل و می‌رفتند برای دیدن مادربزرگشان! انگار که این چابکی را از حاج‌آقا گرفته بودند.

برای آدم‌های مسن این عمل، عمل مهمی است؛ از نظر اینکه حیاتی است و مریض را راه‌اندازی می‌کند. وقتی که مفصل شکستگی داشته باشد، نمی‌تواند تحرک داشته باشد و عدم تحرک عامل زمین‌گیر شدن می‌شود. خود زمین‌گیر شدن هم عامل تشدید بیماری می‌شود، ریه مشکل پیدا می‌کند و تنفس به اشکال برمی‌خورد. ما خانم والده را در خانه می‌دیدیم و ویزیت می‌کردیم. نمی‌دانم کدام یک از این بچه‌ها بود، به گمانم آقا سعید بود. هنگامی که مادر گفت من چی بخورم، چی نخورم؛ با حالت بسیار بامزه‌ای جواب داد: «مادرجون! آقای دکتر می‌گوید هر چه می‌خواهی بخوری بخور، فقط ویزیت دکتر را نخور!» شهید شاه‌آبادی هم گفتند که این‌ها همین‌طوری‌اند و اهل شوخی هستند. در واقع، این روح باطراوت و شیرین را از خود پدر یاد گرفته بودند. آنچه من در شهید دیدم، همین روحیه پرتلاش و خستگی‌ناپذیر بود که گویی با تلاش بیشتر خستگی‌اش کم‌تر می‌شد.

 

راوی: دکتر هادی منافی

  • ۰
  • ۰

نام فرزندان

حاج‌آقا دوست داشتند اسامی ائمه را روی بچه‌ها بگذاریم. اما من دوست داشتم اسم‌هایی که از بچگی در ذهنم بود را روی بچه‌ها بگذارم. ایشان هم با من مخالفت نمی‌کردند. مثلاً سعید را ایشان محمدعلی گذاشته بودند، چون اسم پدرشان محمدعلی بود. تا چند وقت هم محمدعلی بود. اما دیدم همۀ پسرها و برادرها اسم پسرشان را محمدعلی گذاشتند. گفتم: «من اصلاً نمی‌خواهم اسم بچه‌ام را محمدعلی بگذارم. می‌خواهم اسمش را عوض کنم و سعید بگذارم که از کوچکی در ذهنم بود.» ایشان هم مخالفتی نکردند.

زهراخانم آن زمان اسمش نسرین بود. آن اسم را من به همراه دختر خواهرش، عفت‌الشریعه، گذاشتیم. ایشان مرا به این اسم تشویق کردند. چون من می‌خواستم به خاطر اسم پسرم، سعید، اسمش را سعیده بگذارم. اما در نهایت نسرین گذاشتیم. حاج‌آقا خیلی سختشان بود. اما تحمل کردند و چیزی نگفتند. چند سالی هم گذشت و دخترم همچنان اسمش نسرین بود.

آن زمان که به بانه تبعیدشان کرده بودند برای سخنرانی به مسجد رفته بودند و در مسجد دربارۀ اسم صحبت کرده بودند؛ این‌که چقدر دربارۀ گذاشتن اسم فرزند حق به گردن پدر و مادر است. وقتی صحبتشان تمام شد به خانه آمدند و گفتند: «خیلی شرمنده شدم از این‌که این اسم را به دخترم دادم». ما هم چیزی نگفتیم. زمانی که در تبعید به سر می‌بردند، نسرین مدتی پیش آقاجونش ماند. ایشان اسمش را زهرا صدا می‌زدند و به‌مرور دیگر اسمش زهرا شد.

وقتی اسم پسر اوّل را سعید گذاشتیم، هماهنگ و هم‌ردیف با آن، اسم‌های دیگر را گذاشتیم: مسعود، حمید و.. ولی ایشان در دلشان مصطفی، مجتبی، مرتضی و از این دست اسم‌ها دوست داشتند.  در گوش چپ فرزندان اذان می‌گفتند. خیلی مقیّد بودند که مثلاً وقتی بچه در منزل هست نوار قرآن همیشه در منزل پخش شود. می‌گفتند: «ما فکر می‌کنیم که بچه نمی‌فهمد. در صورتی که او می‌فهمد.»

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

استقبال تظاهراتی

تظاهرات در استقبال از شهید شاه‌آبادی

از هر فرصتی برای مبارزه سود می‌بردند. یک بار که آزاد شدند، مسجدی‌های رستم‌آباد ‌آمدند خدمت‌شان: «ما می‌خواهیم فردا که شما می‌آیید مسجد استقبالی بکنیم. مردم جمع شوند میدان اختیاریه، گوسفندی بکشند و با سلام و صلوات به مسجد بیایید.» پدرم گفتند: «من احتیاجی به این چیزها ندارم. اگر علیه شاه شعار می‌دهید، من دوست دارم بیایید، خوب است و بهانۀ استقبال را می‌پسندم؛ وگرنه ساده می‌روم، ساده می‌آیم.» بالآخره مردم جمع شدند. سی دقیقه تظاهرات فعال و پرشوردر آنجا راه افتاد. ایشان وارد مسجد در محاصره شدند. یک سخنرانی تند، در حضور گارد جاویدان، گارد شاهنشاهی آن زمان، کردند و بلافاصله دستگیر شدند!

 

راوی: حجت‌الاسلام سعید شاه‌آبادی