حاجآقا دوست داشتند اسامی ائمه را روی بچهها بگذاریم. اما من دوست داشتم اسمهایی که از بچگی در ذهنم بود را روی بچهها بگذارم. ایشان هم با من مخالفت نمیکردند. مثلاً سعید را ایشان محمدعلی گذاشته بودند، چون اسم پدرشان محمدعلی بود. تا چند وقت هم محمدعلی بود. اما دیدم همۀ پسرها و برادرها اسم پسرشان را محمدعلی گذاشتند. گفتم: «من اصلاً نمیخواهم اسم بچهام را محمدعلی بگذارم. میخواهم اسمش را عوض کنم و سعید بگذارم که از کوچکی در ذهنم بود.» ایشان هم مخالفتی نکردند.
زهراخانم آن زمان اسمش نسرین بود. آن اسم را من به همراه دختر خواهرش، عفتالشریعه، گذاشتیم. ایشان مرا به این اسم تشویق کردند. چون من میخواستم به خاطر اسم پسرم، سعید، اسمش را سعیده بگذارم. اما در نهایت نسرین گذاشتیم. حاجآقا خیلی سختشان بود. اما تحمل کردند و چیزی نگفتند. چند سالی هم گذشت و دخترم همچنان اسمش نسرین بود.
آن زمان که به بانه تبعیدشان کرده بودند برای سخنرانی به مسجد رفته بودند و در مسجد دربارۀ اسم صحبت کرده بودند؛ اینکه چقدر دربارۀ گذاشتن اسم فرزند حق به گردن پدر و مادر است. وقتی صحبتشان تمام شد به خانه آمدند و گفتند: «خیلی شرمنده شدم از اینکه این اسم را به دخترم دادم». ما هم چیزی نگفتیم. زمانی که در تبعید به سر میبردند، نسرین مدتی پیش آقاجونش ماند. ایشان اسمش را زهرا صدا میزدند و بهمرور دیگر اسمش زهرا شد.
وقتی اسم پسر اوّل را سعید گذاشتیم، هماهنگ و همردیف با آن، اسمهای دیگر را گذاشتیم: مسعود، حمید و.. ولی ایشان در دلشان مصطفی، مجتبی، مرتضی و از این دست اسمها دوست داشتند. در گوش چپ فرزندان اذان میگفتند. خیلی مقیّد بودند که مثلاً وقتی بچه در منزل هست نوار قرآن همیشه در منزل پخش شود. میگفتند: «ما فکر میکنیم که بچه نمیفهمد. در صورتی که او میفهمد.»
راوی: همسر شهید