فعالیت در مسجد رستمآباد قدرت وحدتآفرینی شهید شاهآبادی را بار دیگر نمایش داد. در آن ایام، آقاجون توانسته بودند پیر و جوان را به هم نزدیک کنند و هر دو طرف طیف را حفظ بکنند. کار آسانی هم نبود. فعالیتهای انقلابیشان را نیز شروع کرده بودند و خیلی هم تند بودند. مثلاً فرض کنید که عَلم راه انداختن که هنوز هم قبحی ندارد و مردم هنوز هم عَلمکشی میکنند. ایشان آن سالهایی که هنوز هیچی به هیچی بود، میگفتند این عَلم هیچگونه شأنی ندارد و نباید راه بیفتد. در حالی که خود آن چهار نفر مردم مسجدی هم خودشان دو دسته شده بودند و آقاجون باید همین حرکت را هم جا میانداختند.
روز عاشورا مسجدیها دو گروه شدند. یک گروه پشت سر حاجآقا بدون عَلم سینه میزدند و باید یک مسیر دیگری را بروند. دستۀ دیگر هم دستۀ جوانهای جاهلی که میگفتند اصلاً عزاداری امام حسین (سلاماللهعلیه) بدون عَلم و کتل نمیشود و از مسیر دیگری میرفتند. نهایتاً در یکی از این کوچههای پایین، این دو دسته به هم رسیده بود و چند نفر از این جوانها هم پشتشان را کرده بودند به آقاجون. آقای محمد رحیمی میگوید: «من یکهو قفل کردم. دیدم ماها به آقا پشت کردیم، آقا آمده جلو، دولا شده نشسته، دارد من را میبوسد و برای من توضیح میدهد که اگر ما میگوییم عزای امام حسین (سلاماللهعلیه) با علم و کتل نیست، اینها نماد است، خرافات است؛ این به معنای این نیستش که ما با عزاداری مخالفیم.» با همین تواضع و گفتوگوی دوستانه هر دو طیف را در مسجد حفظ کرده بودند؛ هرچند واقعاً کار آسانی نبود.
راوی: حمید شاهآبادی
جلسات سخنرانی حاجآقا حساب و کتاب نداشت گاهی که برای دانشجوها سخن میگفتند، در حالی که قرار سخنرانی 45 دقیقهای داشتیم، گاه جلسه ساعتها ادامه پیدا میکرد و دانشجوها، که یک روحانی دیده بوند که ساده و خودمانی و دوستانه با آنها صحبت میکند، جلسات پرسش و پاسخ برگزار میکردند و جلسه ادامه پیدا میکرد؛ آنقدر که گاه هوشنگ، راننده پدرم، به مادر زنگ میزد و میگفت: «حاجخانم! شما را به خدا به حاجآقا بگویید این چهجور سخنرانی است؟»
اصلاً به جوانها که میرسیدند آدم دیگری میشدند. انگار پابهپای آنها جوان میشدند.
راوی: فرزند شهید، حمید شاهآبادی