یک ساعت مشخصی قرار بود به جبهه بروند. این بار پسرشان، آقامسعود، را هم با خودشان میبردند. آن ساعتی که قرار بود بروند کمی جلوتر افتاده بود. زنگ زدند به ایشان که پرواز جلو افتاده. این شد که کمی کارهایشان به هم خورده بود. پاسدارشان هم نیامده بود و من دور و برشان راه میرفتم تا کمکشان کنم. یک آن گفتند: «یقین دارم این دفعه میخواهم شهید شوم، شما یک احترام دیگری به من میگذارید، یک طور خاصی مواظب من هستید.» گفتم: «نه. اینطور نیست. از کجا معلوم که اینجوری شود؟ شهادت خیلی خوب است. خدا قسمت ما هم بکند. ما خودمان هم میخواهیم که شهید شویم.» ناگهان دیدم ایشان اصلاً منتظر آمدن پاسدارشان نیستند. داخل حیاط رفتند و ماشین را روشن کردند. رفتم پایین و قرآن را بردم. حاجآقا پیاده شدند، قرآن را بوسیدند و آماده شدند که بروند. حال عجیبی داشتم. با یک حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقتها ما را به جاهایی میبردید. حالا خودتان تنهایی دارید میروید. خب ما را هم ببرید.» گفتند: «شما اگر این مسافرتهای ما را دوست دارید، از این به بعد هر جا خواستم بروم برنامهریزی میکنم که شما هم باشید.» گفتم: «بله، ما خیلی دوست داریم.» و رفتند.
قرار بود 48 ساعت آنجا باشند. زنگ زدند و گفتند: «در جبهه کمبود روحانی دارند. خیلی دوست دارم که چند روزی بیشتر اینجا باشم. اگر شما میتوانید، کار ما را طوری تنظیم کنید که من بتوانم چند روز بیشتر اینجا بمانم.» حاجآقا یک کلاس عربی داشتند. ما هم جزو شاگردان آن کلاس بودیم. گفتم: «عیب ندارد. ولی آن کلاس برای خودمان است. خیلی دوست داشتم که خودتان را برای شنبه به آن کلاس برسانید.» گفتند: «اگر بشود، میآیم. ولی خیلی دوست دارم بیشتر در جبهه باشم. گمان نمیکنم به این زودی بتوانم بیایم.» بعد آن تلفن بود که میخواستند به خط مقدم بروند و هدایایی را برای آن سنگرنشینها ببرند، که رفتند و این اتفاق افتاد و شهید شدند.
راوی: همسر شهید