مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرزند شهید» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بانه کجاست؟

شهید شاه‌آبادی کوه

4دی ماه 55 ایشان تبعید شدند. یک روز از مدرسه به خانه آمدم، دیدم مأمور با یک ژستی که از این نیزهها هم روی سرش بود، داخل اتاق ایستاده است. پدر ما هم یک ملحفه و پرده بزرگی را پهن کرده و داخلش رختخواب و کتاب گذاشتهاند و مادر نگران بودند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده است؟» گفتند: «پدر به بانه تبعید شدهاند.» ما اصلاً بانه را نمیشناختیم و نمیدانستیم چه موقعیتی دارد. مأمور بدون اطلاع قبلی آمده بود و ایشان باید مایحتاج اولیه را جمع میکردند و حرکت میکردند. ایشان ظرف یک ساعت، وسایل ابتدایی را جمع کردند و حرکت کردند.

حالا آن لحظات حرکت خاطرات زیاد است. که ما 6،5 بچه بودیم، دنبال ایشان راه افتادیم و ایشان با آن مأمور و با آن شرایط زمستانی و سخت کردستان رفتند بانه؛ در حالی که شرایط برای ایشان فراهم نبود که هیچیک از اعضای خانواده با ایشان بیایند. آخرین برادر من ششماهه بودند. بانه شهر مرزی بسیار پربرفی که در زمستان امکان رفت و آمد نبود. همه بچهها محصل بودند و خود من سال اول دانشگاه بودم. مجبوراً ایشان تنها آمدند.

اصلاً شرایط عاطفی خانواده مناسب نبود. خود ایشان یکچنین شرایطی را اقتضا نمیکرد که قابل تحمل باشد. بنابراین  ما باید هر چه زودتر خودمان را میرساندیم تا ببینیم ایشان منزل و غذا را چه کار کردهاند. اصلاً فرصتی نبود که ایشان امکاناتی را با خودشان ببرند؛ وسایل گرمایی، لباس، کتاب. یک روحانی فعال بیاید در منطقهای که اینقدر سرد است و اهل سنت اینجا هست و غریبه هستند و سابقه رفتوآمدی آنجا ندارند؛ ولی واقعاً شرایط آمدن فراهم نبود.

 

راوی: فرزند شهید

  • ۰
  • ۰

اتحاد مسجدی

شهید آیت‌الله شاه‌آبادی

فعالیت در مسجد رستم‌آباد قدرت وحدت‌آفرینی شهید شاه‌آبادی را بار دیگر نمایش داد. در آن ایام، آقاجون توانسته بودند پیر و جوان را به هم نزدیک کنند و هر دو طرف طیف را حفظ بکنند. کار آسانی هم نبود. فعالیت‌های انقلابی‌شان را نیز شروع کرده بودند و خیلی هم تند بودند. مثلاً فرض کنید که عَلم راه انداختن که هنوز هم قبحی ندارد و مردم هنوز هم عَلم‌کشی   می‌کنند. ایشان آن سال‌هایی که هنوز هیچی به هیچی بود، می‌گفتند این عَلم هیچ‌گونه شأنی ندارد و نباید راه بیفتد. در حالی که خود آن چهار نفر مردم مسجدی هم خودشان دو دسته شده بودند و آقاجون باید همین حرکت را هم جا می‌انداختند.

روز عاشورا مسجدی‌ها دو گروه شدند. یک گروه پشت سر حاج‌آقا بدون عَلم سینه می‌زدند و باید یک مسیر دیگری را بروند. دستۀ دیگر هم دستۀ جوان‌های جاهلی که می‌گفتند اصلاً عزاداری امام حسین (سلام‌الله‌علیه) بدون عَلم و کتل نمی‌شود و از مسیر دیگری می‌رفتند. نهایتاً در یکی از این کوچه‌های پایین، این دو دسته به هم رسیده بود و چند نفر از این جوان‌ها هم پشت‌شان را کرده بودند به آقاجون. آقای محمد رحیمی می‌گوید: «من یک‌هو قفل کردم. دیدم ماها به آقا پشت کردیم، آقا آمده جلو، دولا شده نشسته، دارد من را می‌بوسد و برای من توضیح می‌دهد که اگر ما می‌گوییم عزای امام حسین (سلام‌الله‌علیه) با علم و کتل نیست، این‌ها نماد است، خرافات است؛ این به معنای این نیستش که ما با عزاداری مخالفیم.» با همین تواضع و گفت‌وگوی دوستانه هر دو طیف را در مسجد حفظ کرده بودند؛ هرچند واقعاً کار آسانی نبود.

 

راوی: حمید شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

45 دقیقه طولانی

ارتباط شهید شاه‌آبادی با جوانان

جلسات سخنرانی حاج‌آقا حساب و کتاب نداشت گاهی که برای دانشجوها سخن می‌گفتند، در حالی که قرار سخنرانی 45 دقیقه‌ای داشتیم، گاه جلسه ساعت‌ها ادامه پیدا می‌کرد و دانشجوها، که یک روحانی دیده بوند که ساده و خودمانی و دوستانه با آن‌ها صحبت می‌کند، جلسات پرسش و پاسخ برگزار می‌کردند و جلسه ادامه پیدا می‌کرد؛ آن‌قدر که گاه هوشنگ، راننده پدرم، به مادر زنگ می‌زد و می‌گفت: «حاج‌خانم! شما را به خدا به حاج‌آقا بگویید این چه‌جور سخنرانی است؟»

اصلاً به جوان‌ها که می‌رسیدند آدم دیگری می‌شدند. انگار پابه‌پای آن‌ها جوان می‌شدند.

راوی: فرزند شهید، حمید شاه‌آبادی