مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۵۰ مطلب با موضوع «یاد شهید از نگاه خانواده» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جگرگوشه‌هایم

شهید شاه‌آبادی

همه‌جا بچه‌ها را می‌بردم. اصلاً مگر می‌شد آن‌ها را با خودم نبرم؟! برای هر ملاقاتی، هر پیگیری از محل بازداشت حاج‌آقا؛ حتی در روزگار سخت تبعید ایشان. حاج‌آقا شاه‌آبادی سپرده بود مراقبشان باشم. خودم هم دلم به دستم بود وقتی نبودند و تنهایی جایی می‌رفتند. می‌ترسیدم امانتی‌های حاج‌آقا طوری‌شان بشود. راستش بچه‌ها بیشتر مشتاق بودند. محمود آن زمان خیلی بچه بود و هوا هم به‌شدت سرد بود. برف سنگینی باریده بود. شش‌هفت ماهه بود و مطمئناً مریض می‌شد. به خاطر محمود نمی‌توانستم بروم. اما اگر من یک هفته نمی‌رفتم، بچه‌ها خودشان راه می‌افتادند و می‌رفتند. اگر این یک بچه را رها می‌کردم، بهتر بود تا آن شش بچه را رهاکنم. در یک سفر، محمود را با وسایل و داروهایش پیش همسر برادرم گذاشتم و بعد با بقیه بچه‌ها، در آن سرمای استخوان‌سوز به بانه رفتم. انتخاب سختی بود.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

بانه کجاست؟

شهید شاه‌آبادی کوه

4دی ماه 55 ایشان تبعید شدند. یک روز از مدرسه به خانه آمدم، دیدم مأمور با یک ژستی که از این نیزهها هم روی سرش بود، داخل اتاق ایستاده است. پدر ما هم یک ملحفه و پرده بزرگی را پهن کرده و داخلش رختخواب و کتاب گذاشتهاند و مادر نگران بودند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده است؟» گفتند: «پدر به بانه تبعید شدهاند.» ما اصلاً بانه را نمیشناختیم و نمیدانستیم چه موقعیتی دارد. مأمور بدون اطلاع قبلی آمده بود و ایشان باید مایحتاج اولیه را جمع میکردند و حرکت میکردند. ایشان ظرف یک ساعت، وسایل ابتدایی را جمع کردند و حرکت کردند.

حالا آن لحظات حرکت خاطرات زیاد است. که ما 6،5 بچه بودیم، دنبال ایشان راه افتادیم و ایشان با آن مأمور و با آن شرایط زمستانی و سخت کردستان رفتند بانه؛ در حالی که شرایط برای ایشان فراهم نبود که هیچیک از اعضای خانواده با ایشان بیایند. آخرین برادر من ششماهه بودند. بانه شهر مرزی بسیار پربرفی که در زمستان امکان رفت و آمد نبود. همه بچهها محصل بودند و خود من سال اول دانشگاه بودم. مجبوراً ایشان تنها آمدند.

اصلاً شرایط عاطفی خانواده مناسب نبود. خود ایشان یکچنین شرایطی را اقتضا نمیکرد که قابل تحمل باشد. بنابراین  ما باید هر چه زودتر خودمان را میرساندیم تا ببینیم ایشان منزل و غذا را چه کار کردهاند. اصلاً فرصتی نبود که ایشان امکاناتی را با خودشان ببرند؛ وسایل گرمایی، لباس، کتاب. یک روحانی فعال بیاید در منطقهای که اینقدر سرد است و اهل سنت اینجا هست و غریبه هستند و سابقه رفتوآمدی آنجا ندارند؛ ولی واقعاً شرایط آمدن فراهم نبود.

 

راوی: فرزند شهید

  • ۰
  • ۰

از مسجد به زندان

آیت‌الله نورالله شاه‌آبادی برادر شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی

برای اولین بار که ایشان از ماهشهر به تهران آمدند، به من فرمودند: «از من دعوت کرده‌اند که به مسجد رستم‌آباد بروم. به نظر شما چطور است؟ بروم یا نه؟» به ایشان گفتم: «آن مسجد خالی است و واقعاً نیاز است به شما. ولی جایگاهی است که می‌توان در آنجا خدمت کرد.» ایشان به آنجا تشریف بردند. روزی به یاد دارم شهید محلاتی گفت: «من می‌خواهم که شما به مسجد بنده بیایید.» برادرم به من گفتند: «صلاح می‌دانید؟ اگر صلاح می‌دانید، با هم برویم.» با هم قرار گذاشتیم نزد شهید محلاتی برویم. آشنایی پیدا کردند و نتیجۀ این آشنایی، دوستی صمیمانه بین این دو بزرگوار شد. هر دو همدیگر را صمیمانه دوست داشتند؛ هم آقای محلاتی و هم اخوی بنده. فعالیت‌های ایشان به‌قدری سریع و گسترده بود که چندی نگذشت که در مسجد رستم‌آباد ایشان را به عنوان مخالف دستگاه آن روز شاه گرفتند و به زندان قصر بردند.

 

راوی: برادر شهید- آیت‌الله نورالله شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

درس شکر

شهید شاه آبادی

برای ما این مسئله عادی است که وقتی می‌‌خواهیم خیلی مراعات کنیم، نمی‌گذاریم ته ظرفمان غذا بماند. اما ایشان طوری ته ظرف را تمیز می‌کردند و نان در آن می‌کشیدند که نمی‌فهمیدیم آن ظرف شسته شده است یا نه! منظورشان از کاری که می‌کردند این نبود که تنها خودشان این کار را انجام دهند، بلکه طوری انجام می‌دادند که در نظر همه جلوه کند و همه یاد بگیرند. این‌ها درسی بود که ایشان به بقیه می‌داد. اگر کسی اسرافی می‌کرد، نمی‌خواستند مستقیماً  به او بگویند که این کار تو اشتباه است، جوری رفتار می‌کردند که آن فرد تا عمر داشت فراموش نمی‌کرد که اشتباه کرده. مثلاً اگر غذایی جلویش مانده بود، ایشان برمی‌داشتند و می‌خوردند. کاری می‌کرد که این کار را نکند.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

استادتر از استاد

شهید خندان

«نباید همین‌طور زندگی را ادامه بدهیم و فکر کنیم اگر کاری داریم، باید از دیگر کارها بی‌خبر باشیم.» این را می‌گفتند و واقعاً هم همین‌گونه زندگی می‌کردند. همیشه به بچه‌‌ها می‌‌گفتند: «درس بخوانید و تلاش کنید. زمان تفریح هم به کار منزل برسید. زمان تفریح‌تان ننشینید و کاری نکنید. بدوید، فعالیت کنید، خرید کنید و بعد سراغ کار خودتان بروید.» روش کار خودشان هم همین‌طور بود. زمانی که از کار و مطالعه و... خسته می‌شدند، به آشپزخانه می‌آمدند و می‌گفتند: «چه کار دارید؟ بگویید تا انجام دهم.»

اگر وسیله‌ای خراب می‌شد که نمی‌دانستیم چه کارش کنیم، بازش می‌کردند و درستش می‌کردند. از هیچ‌کسی برای تعمیر وسایل خانه کمک نمی‌خواستیم. کارهای دیگر منزل را هم خودشان انجام می‌دادند. زمانی هم که کار می‌کردند، باز به بچه‌ها درس می‌دادند: «بچه‌ها، کاری نکنید که از هر چیزی بی‌خبر باشید. سعی کنید از هر چیزی سردربیاورید که چطور کار می‌کند و چه استفاده‌ای از آن می‌شود، بعد به نحو احسن از آن استفاده کنید. این‌گونه به همدیگر یاری بدهید. زندگی‌تان را بدون اینکه بفهمید چطور روز شب شد و چه اتفاقی افتاد، نگذرانید. طوری زندگی نکنید که از همه‌چیز ناآگاه باشید.» خودشان هم در هر کاری بهترین بودند. ما تعجب می‌کردیم که مثلاً دورۀ این کار را کجا دیده‌اند که در آن کار از  استاد آن استادتر بودند.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

اگر صبر مادر نبود

خانواده شهید شاه‌آبادی

به تعبیر خود پدرم اگر توانایی و درک و صبر مادرتان نبود، خیلی جاها من نمی‌توانستم فعالیت کنم. زمان قبل از انقلاب که ما بچه‌های کوچکی بودیم و ایشان تحت عنوان تبلیغ در روستاها حضور پیدا می‌کردند، ‌اوایلش روزگار سختی بود. وقتی وارد روستایی می‌شدیم حتی به ما نان نمی‌دادند. ما توسط نوعی از انحراف که در درک مردم از روحانیت ایجاد شده بود، تحت فشار قرار می‌گرفتیم؛ حتی در زمینۀ مواد غذایی و منزل. آن موقع رسم بود و طبیعی بود که کسی تابستان در دهی زندگی کند، اما ما چون در این لباس و خانواده بودیم حتی روز اول که می‌رسیدیم، مدتی در منطقه بلاتکلیف بودیم و به ما منزل نمی‌دادند. وقتی می‌رفتیم به مسجد محله، ‌می‌دیدیم درِ آن قفل است و حتی خادم ندارد که بدانیم کلید آن کجاست. وارد مسجد که می‌شدیم‌، می‌دیدیم مسجد را غبار گرفته و مدتی طول می‌کشید تا آنجا را تمیز کنیم. از ابتدای ورود خیلی تلخ با ما برخورد می‌کردند، ‌اما صبری که مادرم داشتند و تأیید و تشویقی که پدرم به این صبر و متانت می‌کردند و کمکی که برای تحمل این سختی از طرف ایشان دریافت می‌شد، این مشکلات را برطرف می‌کرد.

 

راوی: دختر شهید

  • ۰
  • ۰

آیت‌الله نورالله شاه‌آبادی

      باید این را یادآور شوم که بنده و حاج‌آقا مهدیِ شهید و حاج‌آقا نصرالله[1] و حاج‌آقا محمد[2] که الآن قم هستند، در یک جا و یک منزل زندگی می­کردیم و از دو مادر بودیم. علاقه برادرم، آقا مهدی، به پدرمان با بقیه به یک میزان بود. نه اینکه بخواهم بگویم که من یکی چیزی کمتر از ایشان نداشتم، نه، همگی ما به پدر عشق می‌ورزیدیم و واقعاً هم عشق می‌ورزیدیم.

برادرم از کودکی و نوجوانی پرتلاش بود. ایام تحصیلش در مدرسه به‌نوعی می‌گذشت که همه دانش‌آموزان هم سن و سال ایشان می‌گذراندند. ولی در برهه تحصیلات روحانی، که ابتدا در تهران شروع شد و سپس به قم رفتند و با روحیه والای حضرت امام برخورد کردند، شرایط زمانی و موقعیت خود حاج‌آقا مهدی ایجاب می­کرد که این مطالب را در آن ایام بتوانند درک کنند؛ مطالبی که فراتر از مرحلۀ نوجوانی بود. بنابراین تماس با حضرت امام خمینی (ره) و زندگی و برخورد معنوی و روحانی معظمٌ له، برادرم را جذب کرد.[3]

 

راوی: برادر شهید- آیت‌الله نورالله شاه‌آبادی

 

[1] ایشان در اسفند 1396به رحمت خدا پیوستند.

[2] ایشان در دی ماه 1391 وفات یافتند.

[3] مصاحبه با آیت‌الله نورالله شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

جذب قلب

شهید شاه آبادی

زمان حج، ما در کاروان بودیم و ایشان در بعثه امام بودند. با وجود اینکه روحانی کاروان ما اخوی گرامی حاج آقا نصرالله بودند، ایشان گاهی اوقات به ما سر می‌زدند. مخصوصاً در منا و عرفات با هم بودیم و ایشان با صحبت‌هایی که می‌کردند معلوم بود که واقعاً با خلوص نیت کار انجام می‌دهند. همیشه به من که برادر بزرگ‌تر بودم می‌گفتند: «برادر، به تو سفارش می‌کنم حالا که به اینجا آمدی و شاید دیگر نتوانی به اینجا بیایی، سعی کن اعمال را به طور کامل انجام بدهی و از روی نیت خالص انجام بدهی.»

سفارش کردند در روز ششم هم که معمولاً در آنجا اجتماع ایرانیان بود، در محل بعثه شرکت کنیم. متأسفانه من آن روز به علت اینکه نقرس داشتم، نتوانستم در آن جلسه شرکت کنم. اما خانم من رفته بود و می‌گفت بسیار به ما فشار آوردند و جلسه بود و ایشان با ما همکاری کردند و نگذاشتند به ما صدمه‌ای از طرف عمال سعودی برسد. در مکه نهایت لطف و محبت را به هرکسی داشتند. به هر کسی برمی‌خوردند لبخند از لبشان جدا نبود. این لبخند جذب قلوب می‌کرد.

 

راوی: برادر شهید- حسن شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

حوصلۀ بحر

آن‌قدر باحوصله با بچه‌ها صحبت می‌کردند و آن‌قدر باعاطفه بودند که می‌دیدیم در هر کلامشان چند درس وجود دارد؛ هم درس اخلاق، هم درس ایمان و هم درس شجاعت و فراست. متحیر می‌شدیم که چطور بدون فکر قبلی این حرف ادا شد و حالا چگونه باید با ایشان زندگی کنم که روح ایشان را آزرده نکنم. حاج‌آقا با بزرگ‌ترها نوعی صحبت می‌کردند و با کوچک‌ترها نوعی دیگر.

صبح بچه‌ها را برای نماز صدا می‌زدند، نه به شکلی که به آن‌ها تحمیل کنند، بلکه طوری می‌گفتند که بچه‌ها خودشان با عشق نزدیک آقاجون‌شان می‌آمدند. دعاهای مستحب را به آن‌ها آموخته بودند. همیشه بعد از نماز این دعاها را می‌خواندند. تمام دعاهای ماه رجب و شعبان را می‌خواندند. اگر بچه‌ها نمی‌رسیدند یا نبودند که بخوانند، خودشان با صدای بلند شروع می‌کردند به خواندن. اگر احیاناً من گرفتار بودم، نزدیک آشپزخانه می‌آمدند و این دعا را می‌خواندند که من هم استماع کنم و مستفیض شوم.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

شهید شاه‌آبادی و عبدالعلی علی‌عسکری

حقیقتاٌ اولین جایی بود که خواستگاری می‌رفتم و غیر از ایشان به هیچ کس دیگری مراجعه نکرده بودم و موردی در ذهنم نبود. اصولاٌ با  اینکه ما سالیان قبل از انقلاب و بعد از انقلاب با ایشان ارتباط داشتیم، من حقیقتاٌ هیچ اطلاعی نداشتم که ایشان دختری دارند یا ندارند. یک روز که ما در لانه جاسوسی بودیم (چون من از آن دانشجوهایی بودم که در لانه جاسوسی بودند) وقتی امام ناراحتی قلبی پیدا کردند و در محلی در بالای تجریش اقامت فرمودند، بنا شد که در آن منزل در قالب یک جمعی مراجعه کنند و برای ایشان دعا کنند. من هم آنجا رفتم و به طور اتفاقی ایشان را آنجا زیارت کردیم.

آقازاده شهید شاه‌آبادی آنجا بودند. اتفاقی گفتند که همشیره ما هم در لانه جاسوسی است. با وجود اینکه من چند ماه در لانه بودم، از این موضوع اطلاع نداشتم که بعداٌ به طور اتفاقی به ما گفتند که این یک تلنگری به ذهن می‌زد؛ چون من هم به سنی رسیده بودم که می‌خواستم ازدواج کنم و به هر حال به فکر فرورفتم که اقدامی کنیم، چون ایشان می‌تواند مورد خوبی باشد.

در همان ایام من هر هفته یک روز سحرگاه با آقای شاه‌آبادی در ارتباط بودم و ایشان در حسینیه‌ای که نزدیک منزل‌شان بود، جلسه داشتند و موضوع این بود که من مطالعه تاریخی و سیاسی داشتم و یک سری اخبار. خدمت ایشان می‌آمدیم و مسائلی را مطرح می‌کردیم و ایشان هم مطالبی مطرح می‌کردند که ما استفاده می‌کردیم. پشت سر ایشان هم نماز صبح را می‌خواندیم و نیم ساعتی جلسه داشتیم بعد به منزل می‌آمدیم. وقتی این مطلب پیش آمد، من درنگ نکردم و استخاره کردم، خیلی خوب آمد. سوره‌ای آمد که در مورد حضرت سلیمان صحبت می‌کند که بلقیس را می‌گوید بیاورند و در اواسط سوره می‌گوید «انه بسم الله الرحمن الرحیم...» در جریان نامه‌ای که می‌نویسد. و گفتند این استخاره بسیار خوبی است.

من هم بلافاصله در اولین جلسه‌ای که با ایشان در سحر داشتم، موضوع را با ایشان مطرح کردم که قضیه به این شکل است. ایشان خنده‌ای کردند. گفتند: «من که پسندیدم. خودتان با هم صحبت کنید. اگر ایشان هم پسندیدند، حرفی نیست.» ما هم صحبت کردیم و بالاخره به تفاهم رسیدیم و خدا می‌داند که تا آن زمان در فکر هیچ‌کسی نبودم و ایشان اولین و آخرین فرد مورد نظر من بود و خدا هم خواست و مراسم خیلی ساده‌ای برگزار شد.

 

راوی: عبدالعلی علی‌عسکری داماد شهید