مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۵۰ مطلب با موضوع «یاد شهید از نگاه خانواده» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

طاق خراب پیرزن

شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی

یک بار شهید شاه‌آبادی آمدند و گفتند: «پیرزنی طاق اتاقش خراب شده. من الان گرفتارم و نمی‌توانم آن را درست کنم. شما یک رادیو یا چیز دیگری بخر که به او هدیه بدهم تا او دلش از من خوش باشد و بفهمد که من به فکر او هستم اما نمی‌توانم آن کار را انجام بدهم.» بنابراین از راه دیگر دل او را خوش می‌کردند. می‌گفتند: «این‌ها نباید بعد از این‌همه شهید دادن و بعد از این‌همه رنج کشیدن از دست ما رنج ببرند و از ما ناراحت باشند.»

 

راوی: همسر شهید

 

  • ۰
  • ۰

اتحاد مسجدی

شهید آیت‌الله شاه‌آبادی

فعالیت در مسجد رستم‌آباد قدرت وحدت‌آفرینی شهید شاه‌آبادی را بار دیگر نمایش داد. در آن ایام، آقاجون توانسته بودند پیر و جوان را به هم نزدیک کنند و هر دو طرف طیف را حفظ بکنند. کار آسانی هم نبود. فعالیت‌های انقلابی‌شان را نیز شروع کرده بودند و خیلی هم تند بودند. مثلاً فرض کنید که عَلم راه انداختن که هنوز هم قبحی ندارد و مردم هنوز هم عَلم‌کشی   می‌کنند. ایشان آن سال‌هایی که هنوز هیچی به هیچی بود، می‌گفتند این عَلم هیچ‌گونه شأنی ندارد و نباید راه بیفتد. در حالی که خود آن چهار نفر مردم مسجدی هم خودشان دو دسته شده بودند و آقاجون باید همین حرکت را هم جا می‌انداختند.

روز عاشورا مسجدی‌ها دو گروه شدند. یک گروه پشت سر حاج‌آقا بدون عَلم سینه می‌زدند و باید یک مسیر دیگری را بروند. دستۀ دیگر هم دستۀ جوان‌های جاهلی که می‌گفتند اصلاً عزاداری امام حسین (سلام‌الله‌علیه) بدون عَلم و کتل نمی‌شود و از مسیر دیگری می‌رفتند. نهایتاً در یکی از این کوچه‌های پایین، این دو دسته به هم رسیده بود و چند نفر از این جوان‌ها هم پشت‌شان را کرده بودند به آقاجون. آقای محمد رحیمی می‌گوید: «من یک‌هو قفل کردم. دیدم ماها به آقا پشت کردیم، آقا آمده جلو، دولا شده نشسته، دارد من را می‌بوسد و برای من توضیح می‌دهد که اگر ما می‌گوییم عزای امام حسین (سلام‌الله‌علیه) با علم و کتل نیست، این‌ها نماد است، خرافات است؛ این به معنای این نیستش که ما با عزاداری مخالفیم.» با همین تواضع و گفت‌وگوی دوستانه هر دو طیف را در مسجد حفظ کرده بودند؛ هرچند واقعاً کار آسانی نبود.

 

راوی: حمید شاه‌آبادی

  • ۰
  • ۰

رفتار با فرزندان

شهید شاه‌آبادی

مقید بودند که همه سحر بیدار شوند و از فضیلت صبح محروم نباشند. خودشان صبح‌ها برای نماز اوّل وقت بیدار می‌شدند. البته همه را با هم صدا نمی‌کردند، بلکه یکی‌یکی بچه‌ها را بیدار می‌کردند و بعد نماز جماعت می‌خواندند. بعد با بچه‌ها نرمش می‌کردند.

وقتی که خانه بودند مثل شمعی بود که بچه‌ها دورش بودند. با هرکدام از بچه‌ها به فراخور حالش رفتار می‌کردند و با آنها صحبت میکردند؛ مثلاً از لحاظ درسی یا هر کار دیگری که داشتند کمک‌شان می‌کردند. اگر بچه خلافی می‌کرد، دادی سرش نمی‌زدند؛ بلکه توضیح می‌دادند که این کار اشتباه است و بهتر است این کار را نکنی.

وقتی بچه‌ها می‌خواستند به مدرسه بروند به بچه‌ها صبحانه می‌دادند. یکی‌یکی به آن‌ها چای می‌دادند. رفت‌وآمدشان هم به این شکل نبود که بچه‌ها سرویس داشته باشند، بلکه خودشان راه زیادی را می‌رفتند.

 

راوی: همسر شهید

 

  • ۰
  • ۰

45 دقیقه طولانی

ارتباط شهید شاه‌آبادی با جوانان

جلسات سخنرانی حاج‌آقا حساب و کتاب نداشت گاهی که برای دانشجوها سخن می‌گفتند، در حالی که قرار سخنرانی 45 دقیقه‌ای داشتیم، گاه جلسه ساعت‌ها ادامه پیدا می‌کرد و دانشجوها، که یک روحانی دیده بوند که ساده و خودمانی و دوستانه با آن‌ها صحبت می‌کند، جلسات پرسش و پاسخ برگزار می‌کردند و جلسه ادامه پیدا می‌کرد؛ آن‌قدر که گاه هوشنگ، راننده پدرم، به مادر زنگ می‌زد و می‌گفت: «حاج‌خانم! شما را به خدا به حاج‌آقا بگویید این چه‌جور سخنرانی است؟»

اصلاً به جوان‌ها که می‌رسیدند آدم دیگری می‌شدند. انگار پابه‌پای آن‌ها جوان می‌شدند.

راوی: فرزند شهید، حمید شاه‌آبادی


 

  • ۰
  • ۰

کوه‌آگاهی

شهید شاه‌آبادی کوه

شهید شاه‌آبادی در زمان طاغوت، برای آگاهی مردم دست به هر تلاشی می‌زدند. برای این کار، از مسجد نمی‌توانستند شروع کنند؛ چون می‌دانستند جوان‌ها مسجد نمی‌آیند. از جاهای دیگر شروع می‌کردند. مثلاً در مسیر راه کوه، به آن‌ها اعلامیه، رساله و نوار امام می‌دادند. حرف‌های امام و اهداف امام را برایشان می‌گفتند. رژیم را برایشان معرفی می‌کردند که چه کار با شما می‌کند و چه کار کرده است. می‌‌گفتند این دشمنی است که از ظاهرش نمی‌توانید تشخیص دهید، پس آگاه باشید.

حین همین صحبت‌ها آن‌ها کم‌کم به فکر می‌رفتند و تازه می‌فهمیدند که روحانیان آن‌گونه که می‌پنداشتند و رژیم به آن‌ها گفته، نیستند. رفته‌رفته به خودشان می‌آمدند و مدام اطراف آقا بودند. در نهایت شهید شاه‌آبادی به مقصود خودش می‌رسید و آنان را مقیم مسجد می‌کرد؛ همان‌ها که از سایۀ مسجد هم می‌گریختند!

 

راوی: همسر شهید

 

  • ۰
  • ۰

یوما خانم

پدرشان، آیت‌الله العظمی شاه‌آبادی، قبلاً در نجف درس خوانده بودند و خانمشان عرب بودند. عرب‌ها به مادر می‌گویند «یومّا». مادرشان هم اصلاً به اسم «یوماخانم» معروف بودند؛ یعنی مادر و تمام فامیل ایشان را به اسم خانم یوما می‌شناختند. در وصف مادر حاج‌آقا که نمی‌توانم بگویم و نمی‌دانم چطور بگویم که حق‌شان را ادا کنم. سطح فکرشان خیلی بالا بود. تک‌فرزند بودند و پدرشان هم خیلی ثروتمند بودند. بعد از فوت پدر هشت خانه به ایشان رسید. یوماخانم تمام هشت خانه را در راه خدا داد. هرکسی را که می‌دیدند نیاز دارد و زندگی سختی دارد، مثلاً فردی که طلاق گرفته و یا شوهرش فوت شده یا دختر پا به سنی که دوست دارد ازدواج کند را می‌دیدند، می‌آمدند و به همسرشان می‌گفتند که شما باید این فرد را به عقد خود درآورید. این‌که آقای شاه‌آبادی بزرگ چهار همسر عقدی داشتند،  بیشترش با اصرار یوما خانم بود.

مرحوم حاج منصور خانم طلاق گرفته بود، چون مادرشوهرش گفته بود این زن در حد شوهرش  نیست. انگار آن آقا خیلی سطحش بالا بود و خانم را مجبور کرده بود طلاق بگیرد. این خانم بعد از طلاق از نظر حیثیتی خیلی ناراحت بود. به اصرار به آقا گفته بودند که شما این خانم را بگیرید و اگر نمی‌توانید عقد کنید، صیغه کنید. اما هرچیزی که به زن عقدکرده تعلق می‌گیرد به این خانم تعلق دهید. آقای شاه‌آبادی به خانم می‌گفتند: «زن! چقدر مصیبت سر من می‌آوری! من نمی‌توانم این ها را جوابگو باشم!» اما بیشتر مواقع زندگی آن‌ها را خود خانم تأمین می‌کردند. آقای شاه‌آبادی بزرگ می‌گفتند: «چرا من را در مضیقه قرار می‌دهی؟! ازدواج مسئولیت دارد! شاید من نتوانم آن‌طور که خدا می خواهد جوابگو باشم.» اما حاج‌خانم ایشان را مجبور به این کار کردند.

این خانم را، که از نظر ثروت سطح بالایی داشتند و به دیگران کمک می‌کردند، اگر می‌دیدید که چطور زندگی می‌کردند، چطور لباس می‌پوشیدند، چه چیزی می‌خوردند، تعجب می‌کردید. می‌گفتید شاید این فرد اصلاً آه در بساط ندارد. در صورتی که هشت باب خانه داشتند که اجاره داده بودند و همه را در راه خدا می‌دادند. گونه‌ای زندگی می‌کردند که هیچ‌وقت از کسی گله‌مند نبودند. اگر کسی هم حرف نامربوطی می‌گفت، به روی خودشان نمی آوردند؛ انگار که نشنیده‌اند! هر کار و خدمتی هم از دستشان برمی‌آمد، انجام می‌دادند. به هرکسی که می‌رسیدند و به هر نحوی که می‌توانستند کمک می‌کردند.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

باغ خانه

سبک زندگی با محبت و دور از تشریفات

زندگی خوش و بامحبتی برای ما درست کرده بودند. انگار خانه برای ما باغ بود؛ یعنی هر کجا که می‌رفتیم بلافاصله دلم می‌خواست به منزل خودمان برگردم. همیشه در نشاط بودند. جوری برای ما جا انداخته بودند که نماز شب را راحت می‌خواندیم. گرچه برایمان مشکل بود یا اینکه خسته بودیم، باز نماز شب را می‌خواندیم. به اسراف نکردن مقید بودند. می‌گفتند باید از تشریفات گریزان باشیم. البته این‌ها را تحمیل نمی‌کردند که پذیرفتنش برایمان سخت باشد، بلکه طوری آن را برای ما حلاجی می‌کردند که وظیفه ماست و باید در مقابل نعمت‌های خداوند این‌طور باشیم؛ یعنی برای ما حقیقت را می‌شکافتند که خودمان مایل می‌شدیم این کار را انجام دهیم.

مثلاً نمی‌گفتند من پول ندارم که زیادی خرج کنم یا نمی‌گفتند که نمی‌توانم اسراف کنم و...، بلکه می‌گفتند: «پول دارم و می‌توانم انجام دهم. ولی وظیفه ما این است که با کمترین امکانات در مقابل ملتی که این‌طور زجر می‌کشند زندگی کنیم، مبادا این‌ها ببینند و غبطه بخورند و برای ما بد باشد.» با گرفتن یک ماشین رختشویی مخالف بودند. می‌گفتند:‌ «کسانی هستند که حتی تشت ندارند که در آن رخت بشویند، ‌صابون ندارند، و حالا شما می‌خواهید ماشین رختشویی داشته باشید؟» و حاضر نبودند کوچک‌ترین امکانات روز را در منزل داشته باشند، با اینکه بیشترین رفت و آمد را داشتند.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

آخرین‌ها

یک ساعت مشخصی قرار بود به جبهه بروند. این بار پسرشان، آقامسعود، را هم با خودشان می‌بردند. آن ساعتی که قرار بود بروند کمی جلوتر افتاده بود. زنگ زدند به ایشان که پرواز جلو افتاده. این شد که کمی کارهایشان به هم خورده بود. پاسدارشان هم نیامده بود و من دور و برشان راه می‌رفتم تا کمکشان کنم. یک آن گفتند: «یقین دارم این دفعه می‌خواهم شهید شوم، ‌شما یک احترام دیگری به من می‌گذارید، یک طور خاصی مواظب من هستید.» گفتم: «نه. این‌طور نیست. از کجا معلوم که این‌جوری شود؟ شهادت خیلی خوب است. خدا قسمت ما هم بکند. ما خودمان هم می‌خواهیم که شهید شویم.» ناگهان دیدم ایشان اصلاً منتظر آمدن پاسدارشان نیستند. داخل حیاط رفتند و ماشین را روشن کردند. رفتم پایین و قرآن را بردم. حاج‌آقا پیاده شدند، قرآن را بوسیدند و آماده شدند که بروند. حال عجیبی داشتم. با یک حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقت‌ها ما را به جاهایی می‌بردید. حالا خودتان تنهایی دارید می‌روید. خب ما را هم ببرید.» گفتند: «شما اگر این مسافرت‌های ما را دوست دارید، از این به بعد هر جا خواستم بروم برنامه‌ریزی می‌کنم که شما هم باشید.» گفتم: «بله، ما خیلی دوست داریم.» و رفتند.

قرار بود 48 ساعت آنجا باشند. زنگ زدند و گفتند: «در جبهه کمبود روحانی دارند. خیلی دوست دارم که چند روزی بیشتر اینجا باشم. اگر شما می‌توانید، کار ما را طوری تنظیم کنید که من بتوانم چند روز بیشتر اینجا بمانم.» ‌حاج‌آقا یک کلاس عربی داشتند. ما هم جزو شاگردان آن کلاس بودیم. گفتم: «عیب ندارد. ولی آن کلاس برای خودمان است. خیلی دوست داشتم که خودتان را برای شنبه به آن کلاس برسانید.» گفتند: «اگر بشود، می‌آیم. ولی خیلی دوست دارم بیشتر در جبهه باشم. گمان نمی‌کنم به این زودی بتوانم بیایم.» بعد آن تلفن بود که می‌خواستند به خط مقدم بروند و هدایایی را برای آن سنگرنشین‌ها ببرند، که رفتند و این اتفاق افتاد و شهید شدند.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

احترام نام

ایشان از اول من را با لفظ خانم صدا می‌کردند و من هم متقابلاً ایشان را آقا صدا می‌کردم. اما بعدها  به زبان بچه‌ها که آقاجون صدا می‌کردند من هم آقاجون می‌گفتم و ایشان همچنان خانم می‌گفتند. اگر کسی من را به اسم صدا می‌کرد، ناراحت می شدند. با وجود این‌که من سنی نداشتم که به من حاج‌خانم بگویند یا حتی خانم، ایشان ناراحت می شد اگر کسی مرا به اسم صدا می کرد. تا این حدّ دقّت داشتند.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

شهید شاه‌آبادی زمانی که خیلی از کار خسته می‌شدند، وقتی را قرار می‌دادند که بنشینند اخبار گوش کنند یا نوار گوش کنند یا به درس بچه‌ها می‌رسیدند. به بچه‌ها می‌گفتند شما بگویید تا من بشنوم، و همان زمان گوش می‌دادند و تا آنجا که درست می‌گفتند ایشان خواب بودند؛ همین که غلط می‌گفتند، آقا متوجه می‌شدند و بیدار می‌شدند.

خیلی تعجب می‌کردیم و می‌گفتیم : «آقاجون! شما که خواب بودید!» ایشان می‌گفتند: «وقتی یک چیز روال طبیعی خودش را دارد من آرامش دارم. همین که به غلط می‌رسد ناراحت می‌شوم.»

زمانی که ایشان می خواستند بخوابند و بچه‌ها سروصدا می‌کردند می‌گفتند: «چیزی به آن‌ها نگویید، بگذارید بازی کنند.» اما وقتی این بچه به آن بچه حرف زشتی می‌زد، بیدار می‌شدند و با آن‌ها دعوا می‌کردند. ما تعجب می‌کردیم که این چه خوابی است و چطور است که در عالَم خواب می‌توانند همه چیز را مدیریت کنند. اصلاً خوابشان این‌طور نبود که از همه بی‌خبر باشند، از همه دور باشند. همیشه همه را زیر نظر داشتند.

 

راوی: همسر شهید