مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۲۳ مطلب با موضوع «یاد شهید از نگاه دوستان و آشنایان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شهید شاه آبادی

 

راه ما به ایشان دور بود. ما جنوب شهر بودیم و ایشان رستم‌آباد بودند. گاهی در این جلسات خدمت ایشان می‌رسیدیم، ولیکن از فعالیت‌های ایشان بی‌اطلاع نبودیم. ایشان همان اول کمیته شمیران را تشکیل دادند. در این زمینه روحیه‌ای سازگار با جوانان داشتند. ساختن با جوانان و بسیجیان خودش یک فنی است. هر کسی و هر روحانی این فن و خصوصیت را ندارد که بتواند با جوانان بسازد و آن‌ها را تربیت کند. آن اخلاق و بیان ایشان کاملاً مناسب این کار بود. در این زمینه خیلی خصوصیات بالایی داشتند که با جوانان بسازند و با زبان آن‌ها صحبت کنند؛ چون اخلاق ایشان طوری بود که جذب می‌کرد.

جوانانی که می‌آمدند، خیلی راحت صحبت‌شان را می‌کردند و سؤالات‌شان را می‌کردند. ایشان با یک برخورد خوب، با همه‌شان دمخور می‌شدند. با تمام مشغله‌ای که داشتند، ایشان با یک سعه صدر عجیب، با همان خستگی، می‌نشستند و صحبت می‌کردند و به درد دل‌ها گوش می‌کردند. ایشان می‌گفت: «ما باید به درد آن‌ها گوش دهیم. اگر هم نتوانستیم کاری انجام دهیم، حداقل آن‌ها تخلیه شدند.» جوانان و رزمندگان با این کمیته‌ای که ایشان تشکیل دادند پیشرفت کردند. در هر کجا که به حاج‌آقا نیاز داشتند، ایشان فکر شخصیت و مقام و وجهه خود را نمی‌کردند. این مسائل برای ایشان مطرح نبود. می‌رفتند و سخنرانی می‌کردند و هدایت می‌فرمودند. واقعاً در این زمینه ایشان موفق بودند.

 

راوی: حجت‌الاسلام مسعود قاضوی

  • ۰
  • ۰

شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی

قدیمی­ها درباره وجه تسمیه رستم‌آباد چیزی می­گفتند که کمتر کسی می­داند و آن اینکه ریشه اسمش به خاطر «مرحوم حاجی آخوند رستم‌آبادی» بوده که در رستم‌آباد ساکن بود.

نکته دیگری که به فکرم می‌­رسد، این است که مرحوم آقای موسوی که پیش­نماز مسجد صاحب‌الزمان عجل‌الله‌فرجه بود، به من گفت حضرت امام خمینی (ره) قبل از سال 1342، به خانه ما تشریف آوردند و خواهشی از من کردند و فرمودند که یک نفر من را برای زیارت سر مزار مرحوم حاجی آخوند رستم‌آبادی ببرد. و من گفتم چشم؛ حاج‌آقا مهدی شاه‌آبادی هستند. و شهید آیت‌الله حاج مهدی شاه‌آبادی را فرستادم در خدمت مرحوم امام.

شهید حاج مهدی شاه‌آبادی نقل می­کردند که در همین میدان اختیاریه، که الآن خیابان داور شده، مقبره­ای  بود که رژیم آن را خراب و آنجا را تبدیل به پارک کرد و روی قبر ایشان یک سنگی افتاده بود و یک ایوانی داشت و دری. هنگامی که وارد مقبره شدیم، حضرت امام همان پایین، نعلین­های­‌شان را درآوردند. روی این خرابه‌­ها آجرهای چهارگوشی بود، از آنجا آمدند در را باز کردند و بالای سر مزار حاجی آخوند رفتند. آنجا پر از خاک بود، اما معظمٌ له با پای برهنه آمدند و قبر حاج آخوند رستم‌آبادی را زیارت کردند.

ما با نوه همین حاج آخوند رستم‌آبادی که مرحوم شد، هم­‌محلی بودیم و کارهای مسجد را انجام می­دادیم. با هم خدمت آقای جمارانی رفتیم و گفتیم اینجا امام جماعت نداریم و صحبتی با آقای طباطبایی و چند نفر دیگر کردیم و قرار بر این شد که خدمت شهید آیت‌الله شاه‌آبادی برویم. خلاصه رفتیم و از ایشان خواهش کردیم به همین مسجد رستم‌آباد پایین تشریف بیاورند. ایشان بعدها به‌قدری بر ضد رژیم آشوب­ به پا کردند که آنجا به دهکده انقلاب معروف شد.

 

راوی: احمد عرفاتی

  • ۰
  • ۰

آموزگار قرآن

شهید شاه‌آبادی و اعتراض به کشف حجاب رضاخانی

وضعیت دشوار و آزارنده تبعید به بانه، برای شهید شاه‌آبادی تبدیل به فرصتی دیگر جهت انجام وظایف دینی‌اش شده بود. ایشان که نسبت به کار کردن و فعالیت با کودکان و جوانان شوق شگفتی داشت، در بانه نیز فضای تربیتی خود را ساخته بود. مسجد جامع شهر محل برگزاری کلاس‌های قرآن آقای شاه‌آبادی شد. نیروهای امنیتی از کارهای حاج‌آقا عاجز شده بودند. این شد که پای والدین بچه‌ها را وسط کشیدند و به آنان توصیه کردند فرزندان‌شان را به این کلاس‌ها نفرستند. شهید شاه‌آبادی در تبعید هم دست از مسجد برنداشت و بیشتر اوقات خود را در مسجد و در تعامل با اهل سنت آن دیار گذراند.

 

راوی: از اهالی بانه

  • ۰
  • ۰

پیش‌نماز تو هستی

 

من خاطرم میآید در جایی ما اردویی داشتیم. ایشان دیدند پسر بزرگشان برای نماز ایستادند. نماز ظهر تمام شده بود و نماز عصر مانده بود. بهقدری ایشان با ملاطفت با این موضوع برخورد کردند، هنوز که هنوز است من نماز جماعت میخوانم به یادم میافتد؛ عبای خودشان را درآوردند و روی دوش ایشان انداختند و گفتند: «باز پیشنماز تو هستی، بایست و نمازت را بخوان.» و نماز عصر را پشت سر ایشان ایستادند و خواندند.

همیشه بحث و نصحیت کردن‌شان بهجا، دقیق و با خوشرویی ولی خیلی جدی بود؛ یعنی اگر خطایی هم میکردیم، انتظار داشتیم که به ما یک تذکری داده شود و تنبیه شویم، ولی خب، انتظار هم داشتیم که حتماً با خوشرویی باشد. از جمله مواردی که من خاطرم است، هر لحظهای که میرسیدند تذکرات خاصی را میدادند؛ مانند کم خوردن. میخواستند به ما یاد دهند. سر افطار مینشستیم. خودشان به یک حدی که اولاً کمخوراک بودند، بسیار کمخواب و بسیار پرتلاش بودند. این اصل مطلب است که من همیشه از ایشان دیدم.

 

راوی: پرویز سیف جمالی شاگرد شهید

  • ۰
  • ۰

 

خودشان با یک پژوی آبی رانندگی می‌کردند و ما به عنوان سرنشین کنار ایشان می‌نشستیم. بعد رفتیم مجلس و دیگر رانندگی را من به عهده گرفتم. مدت چهار سال و نیم راننده ایشان بودم. کار ما به این صورت بود که به مجلس می‌رفتیم. بعد از مجلس، مسجد اختیاریه رستم‌آباد می‌رفتیم که ایشان نماز جماعت آنجا را عهده‌دار بودند. بلافاصله بعد از مجلس، حرکت می‌کردیم، غروب می‌رفتیم مسجد. مسجد هم که برنامه نماز بود و بعد از نماز هم چند تا مسئله ایشان می‌گفت. سپس ارباب رجوع می‌آمدند دم در مسجد. وظیفه ما این بود که این آقایان را بگردیم و بفرستیم خدمت آقا. مدتی که گذشت، ایشان گفتند: «اینقدر مردم را زیاد نگردید، بگذارید راحت بیایند داخل مسجد، راحت بیایند با من صحبت کنند.» این بود که ما هم زیاد با مردم درگیر نمی‌شدیم. هر کسی می‌آمد می‌گفت با آقا کار داریم، می‌فرستادیم که برود. حاج‌آقا در محراب می‌نشستند و مردم هم دورش می‌نشستند و هر کسی هر کاری داشت مطرح می‌کرد.

 

راوی: بیژن ابوالحسنی پاسدار شهید

  • ۰
  • ۰

تعیین سطح استاد

روزی بود که به اتفاق مادربزرگم، که برادرزاده والد معظم شهید شاه‌آبادی بود، به منزل ایشان رفتیم. بعد از لحظاتی که در مجلس نشسته بودیم، مرحوم آیت‌الله‌العظمی شاه‌آبادیِ بزرگ به فرزندشان جناب آقای مهدی شاه‌آبادی فرمودند: «آقا مهدی، پسر عمویتان را امتحان کنید ببینید چی خوانده و چقدر می‌داند.» مرحوم شهید شاه‌آبادی من را به اتاقی بردند و پرسیدند: «در قم به چه درسی اشتغال دارید؟» عرض کردم چون تازه وارد قم شده‌ام «جامع المقدمات» را تمام کرده‌ام و مشغول خواندن «سیوطی» هستم. ایشان سؤالی فرمودند که من در پاسخ‌شان شعر مربوط به سؤال را خواندم. شهید بسیار خوشحال شدند. با عجله خدمت آقا رسیدند و عرض کردند: «آقا جان! آنچه خوانده فهمیده و خوب به درسش توجه دارد.»

 

راوی: حجت‌الاسلام قریشی

  • ۰
  • ۰

شهید شاه آبادی

درواقع بهترین دوران طلبگی من دورانی بود که در محضر شهید شاه‌آبادی بودم. مادر ایشان، یوما خانوم، می‌دانست که من یک مقدار خجولم و کمتر رفت‌وآمد می‌کنم. یک روز یک قسم خورد، گفت: «فلانی، به خدا قسم من بین شما دو تا فرق نمی‌گذارم. شما شب‌های پنج‌شنبه تعطیل هستید، ایشان هم تنهاست. بیایید با هم باشید، مطالعه کنید، بحث کنید.» می‌توانم ادعا کنم که دوران خوشی من، لذت من و بهره بردن من از محضر ایشان، چند صباحی بود که من در خدمت ایشان بودم.

 

راوی: حجت‌الاسلام قریشی

  • ۰
  • ۰

آشنای غریبه

شهید شاه آبادی

یک دفعه شهید شاه‌آبادی آمده بودند و عینک دودی زده بودند و همین پیراهن یقه آخوندی تن‌شان بود با شلوار سفید. در منزل ما قدیمی بودند. آنجا حیاط بزرگی داشت که می‌رفتیم دم در و در را باز می‌کردیم. شب بود. زنگ زدند و پدرم گفتند برو در را باز کن. من همین‌طور که در را باز کردم، دوباره بستم! فکر کردم که اشتباهی آمده. بعد دوباره زنگ زد و من در را باز کردم. گفتند: «پدر هست؟» من گفتم: «نه.» بعد پدرم پرسید: «کی بود؟» گفتم: «اشتباهی آمده.» نه اینکه آن زمان اوضاع هم به هم ریخته بود، می‌ترسیدم بیاید تو. بعد از مدتی دیدم پدر و آن آقا دارند می‌آیند داخل و من هنوز نشناخته بودم. تا اینکه پدر گفتند: «آقای شاه‌آبادی هستند. تو همین‌جور در را می‌بندی؟» ایشان عینکش را برداشت و گفت: «حالا دیگر من را نمی‌شناسی؟»

 

راوی: سعیده طباطبایی

  • ۰
  • ۰

مهری نشسته بر دل

شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

محبت‌های شهید شاه‌آبادی به یاد ماندنی و خاطره‌انگیز است. از قبل انقلاب که بچه‌ها خیلی کوچک بودند، ایشان به فرزندان ما علاقه شدیدی داشتند. مدام آن‌ها را تشویق می‌کردند و خیلی دوست‌شان داشتند. آن زمان اوایل زندگی ما بود که ایشان، همسرم، حاج‌آقا طباطبایی، را «طبا» صدا می‌زدند و ایشان را بسیار دوست داشتند. شهید شاه‌آبادی نسبت به همسرم محبت داشتند و می‌گفتند: «ایشان را از اهل‌بیت داریم.» محبت ایشان منحصر به خودشان نبود. ما با حاج‌خانم شاه‌آبادی رفت و آمد زیادی داشتیم؛ برنامه‌هایی که پیش می‌آمد یا سفره‌های نذری که داشتیم و رفت و آمدهای روزمره و... . خلق خوش و توجه به دیگران، در اطرافیان شهید شاه‌آبادی هم تأثیر گذاشته بود و حاج‌خانم هم به بچه‌های من خیلی علاقه‌مند بودند. با گذشت سال‌ها از شهادت آن مرد خدا، هنوز هم جای خالی دوستی و محبت ایشان را در وجودم حس می‌کنم.

 

راوی: خانم عشرت طباطبایی

  • ۰
  • ۰

نُه سال پس از شهادت آیت‌الله شاه‌آبادی، پیش از ماه مبارک رمضان سال 1372، وجه ناقابلی کنار گذاشته بودم و در فکر بودم که تلفن کنم تا به مسئول اخذ وجوهات شرعی حوزه شهید شاه‌آبادی بدهم. غفلت کردم و از خاطرم رفت. ایشان را خواب دیدم. مثل تذکری پدرانه به بچه‌ای که به وظیفه‌اش آشنا نیست، گفتند: «این پول را بپرداز. چرا این مبلغ را به حوزه انتقال نمی‌دهی؟» واقعاً به خودم آمدم و بیدار شدم.

روز تولد امام حسن مجتبی (سلام‌الله‌علیه)، خانم‌شان آمده بودند منزل ما. ماجرای خواب شهید و اتفاقات قبلش را تعریف کردم و گفتم: «دیگر در قیامت در مقابل گناهان و غفلت عذری از من پذیرفته نیست. زیرا درست مثل اینکه ایشان رسالت تربیتی‌شان در مورد من را بعد از شهادت هم بر عهده دارند و همانطور به من تذکر می‌دادند.» ان‌شاءالله که تحولی در ما ایجاد بشود؛ چرا که این شهیدان آمدند و رفتند و رسالت الهی خودشان را انجام دادند و ما هنوز در غفلتیم.

 

راوی: خواهر همسر آقای طباطبایی