حقیقتاٌ اولین جایی بود که خواستگاری میرفتم و غیر از ایشان به هیچ کس دیگری مراجعه نکرده بودم و موردی در ذهنم نبود. اصولاٌ با اینکه ما سالیان قبل از انقلاب و بعد از انقلاب با ایشان ارتباط داشتیم، من حقیقتاٌ هیچ اطلاعی نداشتم که ایشان دختری دارند یا ندارند. یک روز که ما در لانه جاسوسی بودیم (چون من از آن دانشجوهایی بودم که در لانه جاسوسی بودند) وقتی امام ناراحتی قلبی پیدا کردند و در محلی در بالای تجریش اقامت فرمودند، بنا شد که در آن منزل در قالب یک جمعی مراجعه کنند و برای ایشان دعا کنند. من هم آنجا رفتم و به طور اتفاقی ایشان را آنجا زیارت کردیم.
آقازاده شهید شاهآبادی آنجا بودند. اتفاقی گفتند که همشیره ما هم در لانه جاسوسی است. با وجود اینکه من چند ماه در لانه بودم، از این موضوع اطلاع نداشتم که بعداٌ به طور اتفاقی به ما گفتند که این یک تلنگری به ذهن میزد؛ چون من هم به سنی رسیده بودم که میخواستم ازدواج کنم و به هر حال به فکر فرورفتم که اقدامی کنیم، چون ایشان میتواند مورد خوبی باشد.
در همان ایام من هر هفته یک روز سحرگاه با آقای شاهآبادی در ارتباط بودم و ایشان در حسینیهای که نزدیک منزلشان بود، جلسه داشتند و موضوع این بود که من مطالعه تاریخی و سیاسی داشتم و یک سری اخبار. خدمت ایشان میآمدیم و مسائلی را مطرح میکردیم و ایشان هم مطالبی مطرح میکردند که ما استفاده میکردیم. پشت سر ایشان هم نماز صبح را میخواندیم و نیم ساعتی جلسه داشتیم بعد به منزل میآمدیم. وقتی این مطلب پیش آمد، من درنگ نکردم و استخاره کردم، خیلی خوب آمد. سورهای آمد که در مورد حضرت سلیمان صحبت میکند که بلقیس را میگوید بیاورند و در اواسط سوره میگوید «انه بسم الله الرحمن الرحیم...» در جریان نامهای که مینویسد. و گفتند این استخاره بسیار خوبی است.
من هم بلافاصله در اولین جلسهای که با ایشان در سحر داشتم، موضوع را با ایشان مطرح کردم که قضیه به این شکل است. ایشان خندهای کردند. گفتند: «من که پسندیدم. خودتان با هم صحبت کنید. اگر ایشان هم پسندیدند، حرفی نیست.» ما هم صحبت کردیم و بالاخره به تفاهم رسیدیم و خدا میداند که تا آن زمان در فکر هیچکسی نبودم و ایشان اولین و آخرین فرد مورد نظر من بود و خدا هم خواست و مراسم خیلی سادهای برگزار شد.
راوی: عبدالعلی علیعسکری – داماد شهید