مرجع رسمی شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید شاه‌آبادی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

جامعه ما پس از درگیر شدن با نظام طاغوت و پیروزی در جنگ قهرمانانه، مورد تهاجم همه دشمنان اسلام و همه دشمنان نهضت‌های انبیاء شد. جامعه ما، نه به عنوان یک گروهی که هیجان کردند، طغیان کردند، کودتا کرده‌اند، نه، این جامعه آن­چنان برای مردم ستمگر نمی‌تواند وحشت‌آفرین باشد. آنچه که موجب شد وحشت در دل دنیای استکبار قرار دهد، خط فکری جامعه است، بینش جامعه است، صفای جامعه است، وحدت توحیدی جامعه است. مردم در آن بینش عمیق الهی قرار گرفتند و عاشقانه راه انبیا را پیمودند. این مسئلۀ خطرناکی است؛ اینکه امام بزرگوارمان مکرر فرموده‌اند که «شرق و غرب از اسلام سیلی خورده است»، واقعیت آن است که آنچه که به صورت سیلی درآمد، طغیان جامعه بود. و الا همان سیلی بود که از آستین خلق قهرمان و مردم متعهد و همبسته و یکپارچه ما، از جانب اسلام بر رخسار شرق و غرب نواخته می‌شد.

واقعیت این نبود که بگوییم جهان از این مردم به وحشت درآمده بود. از آن بینشی که مردم را به این گرایش رسانده است، از آن تفکر الهی و توحید که مردم را یکپارچه کرده است و از او به وحشت درآمده. و اتفاقاً آن­چه که بر این جامعه رفت و آن­چه دژخیمان و ستمگران بر او روا داشتند، مخصوصاً پس از پیروزی این نهضت مقدس، خودِ همة آن ظلم‌ها و همۀ آن ستم‌ها، خود بزرگ­ترین پایه برای استقامت و استوار ماندن و ادامة حرکت انقلاب بود. و دشمنان شاید ناآگاهانه و بلکه با آن افکار پست و پوسیدۀ دژخیمانۀ خود، این حرکت را تقویت کردند.

تأثیر معکوس فشارهای دشمن

دشمن فشارش را بر جامعة توحید گذاشت. رنج و شکنجه را بر این امت قهرمان خواست. همه­ گونه او را در فشار قرار داد. چنگال‌های خونین ستمگران در سرتاسر جهان خونبار است. می‌بینید که چگونه همه­جا و از همه نقطة جهان چنگال‌های دژخیمان بر قلب محرومین این منطقه فرومی‌آید. اما همین فشارها و همین چنگال­ها مردم ما را هوشیارتر کرد، و امام بزرگوار فرمود: «بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می‌شوند.»

وحشت دشمنان از انقلاب انسان

اصلاً چه چیز این جامعه را به این عظمت رساند؟ چه چیز جامعه را به این وحدت رساند، به این حد از ایثار رساند؟ مگر من و شما نبودیم که در نظام گذشته، در چه مسائل مادی گرفتار بودیم؟ مگر این خواهران قهرمان ما نبودند که در نظام گذشته برای تهیة یک وسیلۀ آرایش، یک زیور، النگو، دست‌بند و گوشواره چه رنج­های سنگینی را پشت سر می‌گذاشتند؟ چقدر از حلقوم خودش و شوهرش و فرزندانش، همة اقوامش می‌زد تا بتواند یک‌چنین زیوری را تهیه کند. احیاناً چه درگیری­ها در داخل زندگی­اش می‌شد. چه­قدر منجر به طلاق و طلاق­ کشی و به هم پاشیدن و به هم خوردن نظام زندگی می‌شد.

چگونه شده است که این خواهر قهرمان من، نه ­تنها عزیزترین شیرة جانش، آن جوانش، آن قطعة عزیزش، آن جگرگوشه‌اش را در جلوی چشمش می­بیند که در نظام طغیانگر صدامیان به خاک و خون کشیده می‌شود، پیکر پاک و مقدسش هر روز سرزمین مملکت ما را گلگون می‌کند؛ بلکه آخرین ثمرات زندگی­اش، تمام رنج­های سال‌های گذشته‌اش را امروز خالصانه و مخلصانه و عاشقانه در طبق اخلاص می‌گذارد و به پیشگاه انقلاب و به آن رزمندگان عزیز اهدا می‌کند. چی شد؟ این زن همان زن پنج سال و ده سال قبل است؟

دشمن از این حیث می‌ترسد. وحشت از این حرکت می‌کند. و عجیب است برای کوبیدن این حرکت متوسل به خشونت­های ابلهانه‌ای شده است که در طول تاریخ نشان داده است که طبقة توحیدی را همین فشارها هم مقتدر کرده، هم منسجم کرده، هم تاکنون مقاوم و استوار.

مردم در مرز برترین سربازان رسول‌الله (صلی ­الله­ علیه ­وآله)

بعد از پیروزی انقلاب، بزرگ­ترین شکنجه را از دست دژخیمان کشیده‌ایم. اما عجیب آن است، همین شکنجه‌ها مردم ما را به هوش آورد. تازه شناختند که دشمن چه ستمگر غداری است. اگر به گوش باشید، اگر به یاد آورید، می‌دانید زمان­های گذشته هم تا ما به این مرز نرسیدیم که ستمگران و جنایتکاران را ارزشیابی کنیم و حقیقت جنایاتشان دریابیم و بررسی کرده باشیم، [تا] به این مرز نرسیدیم، نتوانستیم آن انقلاب شکوهمند را به ثمر برسانیم. ارزش جامعه در این بود که شکنجه‌ها او را بیدار کرد. جنایت­ها او را هوشیار و هم‌بسته کرد. مردم ما ایثارگر شدند. در مرز برترین سربازان رسول‌الله (صلی ­الله ­علیه ­وآله)، ایثارگرترین انسان­هایی که دور انبیا و مکتب وحی جمع می‌شدند، امروز به حالت منسجم دور هم جمع ­اند. گرد آمدند و اهتمامشان بر نهضت مقدسشان و اهتمامشان بر ارزش­های اسلامی­شان، و اهتمامشان بر حفاظت و حراست از همین رهاوردهای انقلاب بوده است.

فاجعه‌ها و رشدها

بله، ما فاجعه‌های بزرگ را در این نهضت مقدس پشت سر گذاشته‌ایم. اما کیست که نشناسد روزگاری را که جامعة ما دچار بزرگ­ترین تشویش و اضطراب می‌شد، و گه­گاه ارزش­های بزرگ اسلام و انقلابی‌اش را دشمن تیره و تاریک نشان می‌داد، در همان روزها با همین صحنه‌ها و دسیسه‌ها می‌توانست ضربة محکمی بر پیکر نهضت و پیکر انقلاب وارد کند؟ آری، واقعیت آن است. داستان انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی، فاجعة بزرگ برای بشریت است. جهان اسلام در غم و اندوه باید بماند تا ابدیت. این آثار دردناک قلب انسان­ها را جریحه‌دار می‌کند. اما از همین ناحیه دیدیم به مجردی که این دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی منسجم شد، و عزیزترین شخصیت‌های اسلامی و الهی‌مان از دست‌مان گرفته شد، خون پربارشان، خون پرجوشش‌شان، در رگ و پوست همة افراد این انقلاب، در یکایک این جوان­های ما، در رگ همۀ این انسان­ها به جریان درآمد. انسان­ها عاشق این جریان انقلاب شدند. تازه دشمن را شناختند. درست است. فاجعۀ دردناک حزب جمهوری اسلامی، فاجعه‌ای نیست فراموش‌شدنی؛ چیزی نیست که جامعة ما به­سادگی از آن بگذرد.

امروز هر قدر از انقلاب بگذرد، ارزش لحظات زندگانی مرحوم آیت­الله بهشتی زنده‌تر می‌درخشد. نه ­تنها سخن­های او، بلکه یک لحظه حضورش در اجتماعات، در مجلس خبرگان و در هر صحنه‌ای که بود در پیش دوستان نزدیکش، هر لحظه‌اش ارزشیابی می‌شود؛ امروز بهره‌مندی بیشتر خواهد داشت. تازه می‌فهمیم چه ارزش­هایی را در اعماق وجود ما جایگزین کرده که در غیاب خودش آن ارزش­ها بهتر زنده است. شاید اگر امروز هم بود، ما ارزش خود او را دریافت نمی‌کردیم. امروز می‌فهمیم که اگر این عزیز بزرگوار ما حتی در مجلس خبرگان نبود، دشمنان انقلاب با آن نیروهای خزنده ضدّ انسانیت، در همان شورای انقلاب چه می‌کردند. چه کسی می­توانست چنین پاک­نامه‌ای برای جمهوری اسلامی تنظیم کند؟ که یک بند او، یک اصل او، برای ابدیت جامعۀ توحیدی را از همه خطرها مصون نگاه می‌دارد.

خطّ اصلی، ولایت فقیه

خطّ ولایت فقیه هست. مخصوصاً پس از نهضت مقدس و پیروزی انقلاب و به ثمر رسیدن آن ایثارها و فداکاری­ها، این هیجان­های عمومی خیابانی و این شور انقلاب در سرتاسر ایران و از آن­چه به بار نشست، دشمن هوشیارانه این خط را کوبید. اولین خیانت بزرگش گرفتن مرحوم آیت‌الله مطهری بود؛ که او می‌دانست مغز متفکر و بینش توحیدی جامعة ماست، که اصلاً علت موفقیت این جامعه قداست این شخصیت‌ها در جامعه است. این فکر بزرگ و تربیت الهی مرحوم آیت­ الله مطهری‌هاست که می‌تواند مردم را از بیابان ­ها و خیابان­ ها بسیج کند، و می‌تواند پنج سال این­چنین پر قدرت و مقاوم در زیر توفان­ ها، در زیر فشار چکمه‌های همه ابرقدرت­ها، این­طور مقاوم بماند.

او می‌دانست خطر از رهبری روحانیت و رهبری تز انبیاست. این رهبری انبیا با قداست روحانیت در دست مردم قرار می‌گیرد؛ یعنی  اول مردم شخصیت مطهری را به ارزش معنوی و روحانی و الهی می‌ستایند. و بعد سخن او همه وجودشان را پر می‌کند. جامعة ما پر شورترین جوامع بشری است. پر احساس‌ترین جوامع بشری است. حتی بگوییم بزرگترین هیجان عاطفی در این جامعه است. شاید هیچ ­جای دنیا به این مرز عاطفه نرسیده است. عاطفه در مرز انبیاست.

شهید آیت‌الله شاه‌آبادی

چرا نخروشیدیم؟

عجیب است! شاید دشمن زلزله افکنده بود در این جامعه. قبل از شهادت آیت‌الله بهشتی زلزله افکنده بود. انسان‌های خوب، مخلصان و عاشقان نهضت به اهتراز کشیده شده بود. جریان­هایی که خون جگر در قلب هر انسان مسلمان می‌ریخت. حتی در جلوی دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به مرحوم آیت‌الله بهشتی اهانت کردند. چیزی است که انسان فراموشش نمی‌شود. جریان به کجا گشودند گروهک‌ها. چه کردند در جامعة ما. چه آتشی زدند. چگونه مردم را از هم جدا کردند. این مردم،  ملتی مخلص و عاشق هستند. عاشق اسلام­اند. عاشق قرآن­اند. روحانیت را به عنوان سمبل دین و سمبل اسلام و سمبل تقوا و ایمان می‌شناسند. عنصری به آن عزیزی مثل آیت‌الله بهشتی در این جامعه مورد اهانت قرار می­گیرد. این­چنین اهانت که آدم گاه نگاه می­کرد.

نه! چگونه می‌توانستیم تحمل کنیم؟ چه شده بود ما آن روز نخروشیدیم؟ آن وقت، این جنایت، خودِ این جنایت آن­چنان مردم را هوشیار کرد، آن­چنان بیدار کرد، آن­چنان در مرز اسلام و تقوا مقاوم کرد، که دشمن جایش نبود که بماند. اصلاً نبایستی دوام بیاورد. طبیعی بود جریان­ها به دنبال هم. طبیعی بود که منافق باید نابود شود. طبیعی بود که بنی­صدر باید نابود گردد. اصلاً طبیعی بود این جریان­ها. دیگر نمی‌شود جریان­ها به این شکل ادامه پیدا کند.

مردم ما امام می‌خواستند

مسئلۀ بینش عاطفی و احساسی مردم ما در تمام دنیا الگوست. مردم ما سرتاپا احساس و شور و هیجان مکتبی هستند. [اگر] لطمه‌ای به معقتدات مذهبی ایشان بخورد، تلنگر به عواطف اقلیمی‌شان برسد، همه با شور و هیجان به میدان می‌آیند. تنها خدمت بزرگی که امام عزیزمان به این مردم محروم کرد این است که خود را به این­ها معرفی کرد. بزرگ­ترین خدمت امام به این جامعه [این] بود که خودشان را به مردم معرفی کرد. مردم بشناسند چه کسی را دارند، چون سرمایه خود مردم بودند. احساس و شور و معنویت و همه ارزش­ها خود مردم بودند. مردم ما امام می‌خواستند.

عجیب است که این سرمایه‌ها در کشورهای اسلامی خیلی هست. البته نمی‌رسد به این نسل­ها. ولی اسلام سازنده بوده در کشورهای اسلامی. هنوز این سرمایه‌ها هست. گه­گاه به ما می‌گویند که آقا، امامتان را به ما بدهید، یک سال امام ما باشد تا ما هم این انقلاب را بکنیم. یعنی ما هم دنبال همچنین عنصری می‌گردیم، این­قدر توی جامعه عزیز و مقدس و پذیرفته‌شده باشد، تا ما راحت خودمان را در اختیار او قرار بدهیم. اشاره‌ای کن تا بدهم سر. ما انتظار داریم همچنین رفتاری را به دنیایی که آرزوی چنین رهبری را می‌کند.

بزرگ­ترین لطف و بزرگ­ترین محبت و خدمت امام بزرگوار این است که گرچه رنج و عذاب عظیمی‌ را پذیرا شد، اما توانست خود را به مردم معرفی کند. چون معدن­ های عظیم و پرقدرت همین مردم بودند. و عجیب است که در سال 1341 فراموش نمی‌کنم، فرمایشات ایشان همین بود. در روزهای نخستین که در بحث ایالتی و ولایتی، چنگالش را با نظام روبرو کرد و در اختیار جامعه قرار گرفت و خود را به مردم معرفی کرد، تمام احساسش این بود که باید مردم بدانند که می‌توانند، که طلب‌های درونی‌شان اسلام است. عاشق حق‌اند. عاشق حقیقت‌اند. عاشق فضیلت‌اند. عاشق عدالت‌اند. عاشق تقوا هستند. وقتی بدانند کدام راه این مرز را نشان می‌دهد، این هدف را نتیجه می‌دهد، دنبالش می‌افتند. و از سال 41 ایشان همین [را] می‌خواستند که مردم حرکت کنند. آن­که می‌خواهند داد بزنند. و بالاخره رسید به آنجایی که مردم خواسته‌شان را در خیابان­ها عرضه کنند. خواسته‌شان مجبور بود پیاده شود.

علت ایمان است

بله. لطف‌های خدا بی‌نهایت بود. دشمن واقعاً به وحشت افتاد. گرچه بزرگ­ترین خشونت­ها را هم کرد، اما راست قضیه این است که اگر جنایت­هایی که صدام در عراق می‌کند، آن روزی که می‌توانست بکند و به وحشت نیفتاده بود، شاید ما هم نمی‌توانیم به این سرعت به این نتیجه برسیم. او خیلی جنایت کرد. اما بدانید خدا تو و همة این عزیزان انقلاب رایاری کرد. چرا؟ چون لشکر رعبش را فرستاد. و راستی رژیم به وحشت افتاد. البته علتش استقامت بود و چیزی دیگر هم نیست؛ یعنی شما کشته را دادید، نه یک دفعه، نه دو دفعه، نه ده دفعه، نه این خیابان، نه آن خیابان، و نه 17 شهریور خونین که آسمان ایران پر از خون می‌شود، نه! همه را پشت سر گذاشتی. و او بعد از اینکه این استقامت را دید به وحشت افتاد. که امروز همین استقامت تو وحشت در دل همة دشمنان آفریده است.

متن قرآن معیار اینکه این­همه توفان، این­همه جنایت، این­همه چنگال­های خونین ستمگران نتوانست تو را از میدان درکند، بلکه تو را مقاوم‌تر، هوشیارتر، آگاه‌تر، زنده‌تر کرد. علتش همین معیار ایمان است که تو در درونت عشق به خدا بود، عشق به دین شعله‌ور بود، عشق به­ کلی شعله می­زد. اما بالاخره در آن هیجان عمومی قرار نگرفته بود. تو توانستی به دنیا نشان بدهی عشقت را به نظام توحید و ارادتت را به فرمان الله، ارادتت را به وحی و قرآن ارائه کنی. خدا نیز این الطاف را نصیبت کرد. دشمن را نه­ تنها از بازوی تو، بلکه با لشکر رعب خودش نابود کرد.

در قرآن می‌گوید حواست را جمع کن. اشتباه نروی. اینطور نیست که بیایی به خودت در مقایسه با کشورهای بزرگ و با سرمایه‌داران بزرگ و جنایتکاران بزرگ قدرت شرق و غرب و همة این مهره‌های کثیف در تمام جهان. تو چیزی نیستی. اما نه اینکه فکر کنی حالا من بودم چنین کردم. من بودم، مطیع خدا بودم. وظیفه‌ام را خوب شناختم. خب جواب به آنچه که ندا می­کرد، وظیفه دارم، آنچه را که در من به وجود آمد، شخصیت، شهامت، بینش و آن منش انسان و آن ارزش والای انسانی به وجود آمد، حاضر شدم به ­راحتی برای آن هدفم ایثار کنم، فداکاری کنم، جانبازی کنم. نتیجه‌اش آن الطاف بی‌نهایت حق است که خدا به دنبالش لطف کرده.

عجیب است که خود این سند حزب جمهوری اسلامی گویای این است که متن قرآن در جامعة ما می‌درخشد. نمی‌گویم قرآن را می‌خوانند. مردم می‌فهمند دنبالش می‌روند. اینقدر وابسته به افکار توحید شدند که به مجرد اینکه این‌چنین ستم بر مردم روا داشته می‌شود، و به محض اینکه حزب جمهوری اسلامی منفجر می‌شود و این جنایت بزرگ واقع می‌گردد، این انقلاب شکل می‌گیرد. اصلاً معیار آفرینش فطرت جهان است. خدا انسان‌های صالح را اینچنین آفریده است. آدمی که آلودگی ندارد به مجردی که ستم به او می‌شود قیام می‌کند و جلوی ستم را می‌گیرد. شما ریشة این ستم و آن گروهک‌سازی را کندید.

به خدای لا شریک له، اگر این حرکت شما نبود، آن روزهایی که نمی‌توانستیم به عنوان لیبرالیستی سخن بگوییم، به عنوان اینکه نکند مزاحمت آزادی تلقی بشود و ما را خفه کند هیچ نگفتیم، اگر این بسیج عمومی نمی‌شد، باز هم این جنایتکارها در جامعه بودند. این فطرت پاک و مقدس جامعه بود که به مجردی که این‌چنین ظلمی در او شد، او قیام کرد؛ قیامی طبیعی با آن فطرت پاک. اصلاً خدا می‌گوید انسان صالح به علت ظلمی که می‌شود قیام می‌کند. ناخودآگاه این قیام باید می‌شد. افراد صالح ستم‌پذیر نیستند. تن به زیر بار ظلم نمی‌دهند. مربی اصیل و بزرگشان مکتب شهادت حسینی است که آن‌ها را به‌سادگی و به برترین وجه و به شکوفاترین وجهی به حرکت درمی‌آورند.

انقلاب عظیمی شد. شهادت آیت‌الله بهشتی، شهادت این عزیز ما، باعث شد زندگی نوین انقلاب در جامعه شکل گیرد. یک حیات جدید. قرآن صریحاً تأکید می‌کند که تو شهادت‌ها را در مرز مرگ نپندار. اما عجیب است جامعة ما با همة وجودش دریافت می‌کند حیاتش رهین این شهادت‌هاست. عجیب است که در اوج خطرها، یکی از این خون‌های پاک همة خطرها را کنترل کرده! آری نهضت حسینی را خون حسینی می‌تواند حفظ کند و از خطر نجاتش دهد.

انس با شهید بهشتی

ما با این شخصیت‌های بزرگ از آن روزهای نخستین مأنوسیم. این شخص عزیز را در تهران می‌شناختم. به دنبالش از سال‌های 34 مرتب در جلسات خاصی که در قم داشتیم، که تقریباً 2 جلسه بود در قم و اهم جلسات طلبه‌ای بود، که مرحوم آیت‌الله شهیدی، مرحوم آیت‌الله بهشتی و یک سری از این جنگ‌ها و یک سری از عزیزانی که هستند و مرحوم ربانی شیرازی، یک جمع 13 نفری بودیم از سال‌های 34 و 35. البته ما جلسه را از سال 30 شروع کردیم. مرحوم آیت‌الله بهشتی دیرتر شروع کردیم و بعد از اینکه در تهران جلسات جامعۀ روحانیت مبارز در شمیران شکل گرفت، سال 1352، اولین روزهایی که من رفتم به منطقۀ شمیران دیدم که روحانیت یک جلسات گسترده‌ای دارد. همگان گرد هم جمع‌اند و در همان جلسة اول که دو روز سه روز بعد از ورود من به آن منطقه اتفاق افتاد، در منزل یک مرحوم شهیدی بود که من با او فاصله نداشتم، روحاً، فکراً، اخلاقاً او را در مرز مبارزه نمی‌شناختم. خب بعد از انقلاب شهید شد.

در همان جلسه که نشسته، دیدیم برادرمان آقای کروبی با خشونت دارند با یکی از روحانیون بحث می‌کنند. خیلی هیجانی با همان خشم و درگیری داخلی جامعة روحانیت جلسه تمام شد. به مجردی که آمدیم بیرون، برادر عزیزمان آقای موسوی، مرحوم ملکی و همین آقای کروبی همین چهار پنج نفر دور هم، من از در مسجد که آمدم بیرون با اظهار این ناراحتی خودم که «این جلسه‌ای نیست که شما شرکت کنید، این کاری که ما وظیفه داریم خیلی خاص‌تر از این جهت باشد، باید جلسه در یک محدودیت خیلی فشرده قرار بگیرد.» خود آقای کروبی گفتند: «بسیار خب، هفتۀ دیگر منزل ما.» گفتم: «نه. ما هفتة دیگر همین روز جلسه نمی‌گذاریم. جوانب جلسه را در نظر داشته باشید.» یک جلسه غیر از آن روز در منزل آقای کروبی اجرا شد.

  • ۰
  • ۰

لذت خدمت

شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی

سر سفره غذا، من می‌گفتم سیم تلفن را بکشید و راحت غذا بخورید و بعداً جواب تلفن را بدهید. می‌گفتند: «ابداً!» ما گاهی پنهانی تلفن را از پریز می‌کشیدیم. اما وقتی زمان کوتاهی می‌گذشت و تلفن زنگ نمی‌خورد، ایشان می‌فهمیدند که ما یک کاری کرده‌ایم و می‌گفتند: «اگر این کارها را بکنید تا جلوی فعالیتم گرفته شود، برای من قابل تحمل نیست. خوشی و لذت من همین است که به مردم خدمت کنم، چون این مردم رنج دیدند و زجر کشیدند. انقلاب ما به دست این‌هاست. اگر نخواهیم به این‌ها کمک کنیم و یا اگر نخواهیم خودمان را به این‌ها معرفی کنیم و بگوییم که ما دوست شما هستیم و به شما کمک می‌کنیم، پس این‌ها چطور حاضر شوند که جوان‌های خودشان را، که یک عمر برایشان زحمت کشیدند، به جبهه بفرستند؟»

می‌گفتند: «مردم باید بفهمند در قبال این زجری که کشیدند، کسانی روی کار آمدند که دوست این‌ها هستند و با آن‌ها مهربان هستند و می‌خواهند که این‌ها به موفقیتی برسند و دلشان را با این‌ها تسکین بدهند. آخر دل آن‌ها به چه چیز خوش باشد؟!  به این که ما آمدیم سر پُست نشستیم؟! ما چه وضعیتی داریم، اگر نخواهیم فرق بدهیم عملمان را با کسانی که قبل از ما سرکار بودند؟! مگر ما خصوصیتی داریم؟! هرچه داریم برای خودمان داریم! اگر اعمالمان نخواهد آن‌ها را شاد کند یا برای آن‌ها کار کند و یا به درد دل آن‌ها رسیدگی نکند، چطور آن‌ها زحمت بکشند و چطور جوانشان را در راه اسلام و انقلاب بدهند؟ چطور مالشان را بدهند؟ باید بفهمند ما چه کار می‌کنیم، باید بفهمند ما برایشان زحمت می‌کشیم.»

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

تعیین سطح استاد

روزی بود که به اتفاق مادربزرگم، که برادرزاده والد معظم شهید شاه‌آبادی بود، به منزل ایشان رفتیم. بعد از لحظاتی که در مجلس نشسته بودیم، مرحوم آیت‌الله‌العظمی شاه‌آبادیِ بزرگ به فرزندشان جناب آقای مهدی شاه‌آبادی فرمودند: «آقا مهدی، پسر عمویتان را امتحان کنید ببینید چی خوانده و چقدر می‌داند.» مرحوم شهید شاه‌آبادی من را به اتاقی بردند و پرسیدند: «در قم به چه درسی اشتغال دارید؟» عرض کردم چون تازه وارد قم شده‌ام «جامع المقدمات» را تمام کرده‌ام و مشغول خواندن «سیوطی» هستم. ایشان سؤالی فرمودند که من در پاسخ‌شان شعر مربوط به سؤال را خواندم. شهید بسیار خوشحال شدند. با عجله خدمت آقا رسیدند و عرض کردند: «آقا جان! آنچه خوانده فهمیده و خوب به درسش توجه دارد.»

 

راوی: حجت‌الاسلام قریشی

  • ۰
  • ۰

بانه کجاست؟

شهید شاه‌آبادی کوه

4دی ماه 55 ایشان تبعید شدند. یک روز از مدرسه به خانه آمدم، دیدم مأمور با یک ژستی که از این نیزهها هم روی سرش بود، داخل اتاق ایستاده است. پدر ما هم یک ملحفه و پرده بزرگی را پهن کرده و داخلش رختخواب و کتاب گذاشتهاند و مادر نگران بودند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده است؟» گفتند: «پدر به بانه تبعید شدهاند.» ما اصلاً بانه را نمیشناختیم و نمیدانستیم چه موقعیتی دارد. مأمور بدون اطلاع قبلی آمده بود و ایشان باید مایحتاج اولیه را جمع میکردند و حرکت میکردند. ایشان ظرف یک ساعت، وسایل ابتدایی را جمع کردند و حرکت کردند.

حالا آن لحظات حرکت خاطرات زیاد است. که ما 6،5 بچه بودیم، دنبال ایشان راه افتادیم و ایشان با آن مأمور و با آن شرایط زمستانی و سخت کردستان رفتند بانه؛ در حالی که شرایط برای ایشان فراهم نبود که هیچیک از اعضای خانواده با ایشان بیایند. آخرین برادر من ششماهه بودند. بانه شهر مرزی بسیار پربرفی که در زمستان امکان رفت و آمد نبود. همه بچهها محصل بودند و خود من سال اول دانشگاه بودم. مجبوراً ایشان تنها آمدند.

اصلاً شرایط عاطفی خانواده مناسب نبود. خود ایشان یکچنین شرایطی را اقتضا نمیکرد که قابل تحمل باشد. بنابراین  ما باید هر چه زودتر خودمان را میرساندیم تا ببینیم ایشان منزل و غذا را چه کار کردهاند. اصلاً فرصتی نبود که ایشان امکاناتی را با خودشان ببرند؛ وسایل گرمایی، لباس، کتاب. یک روحانی فعال بیاید در منطقهای که اینقدر سرد است و اهل سنت اینجا هست و غریبه هستند و سابقه رفتوآمدی آنجا ندارند؛ ولی واقعاً شرایط آمدن فراهم نبود.

 

راوی: فرزند شهید

  • ۰
  • ۰

شهید شاه آبادی

درواقع بهترین دوران طلبگی من دورانی بود که در محضر شهید شاه‌آبادی بودم. مادر ایشان، یوما خانوم، می‌دانست که من یک مقدار خجولم و کمتر رفت‌وآمد می‌کنم. یک روز یک قسم خورد، گفت: «فلانی، به خدا قسم من بین شما دو تا فرق نمی‌گذارم. شما شب‌های پنج‌شنبه تعطیل هستید، ایشان هم تنهاست. بیایید با هم باشید، مطالعه کنید، بحث کنید.» می‌توانم ادعا کنم که دوران خوشی من، لذت من و بهره بردن من از محضر ایشان، چند صباحی بود که من در خدمت ایشان بودم.

 

راوی: حجت‌الاسلام قریشی

  • ۰
  • ۰

آشنای غریبه

شهید شاه آبادی

یک دفعه شهید شاه‌آبادی آمده بودند و عینک دودی زده بودند و همین پیراهن یقه آخوندی تن‌شان بود با شلوار سفید. در منزل ما قدیمی بودند. آنجا حیاط بزرگی داشت که می‌رفتیم دم در و در را باز می‌کردیم. شب بود. زنگ زدند و پدرم گفتند برو در را باز کن. من همین‌طور که در را باز کردم، دوباره بستم! فکر کردم که اشتباهی آمده. بعد دوباره زنگ زد و من در را باز کردم. گفتند: «پدر هست؟» من گفتم: «نه.» بعد پدرم پرسید: «کی بود؟» گفتم: «اشتباهی آمده.» نه اینکه آن زمان اوضاع هم به هم ریخته بود، می‌ترسیدم بیاید تو. بعد از مدتی دیدم پدر و آن آقا دارند می‌آیند داخل و من هنوز نشناخته بودم. تا اینکه پدر گفتند: «آقای شاه‌آبادی هستند. تو همین‌جور در را می‌بندی؟» ایشان عینکش را برداشت و گفت: «حالا دیگر من را نمی‌شناسی؟»

 

راوی: سعیده طباطبایی

  • ۰
  • ۰

مهری نشسته بر دل

شهید آیت‌الله حاج شیخ مهدی شاه‌آبادی

محبت‌های شهید شاه‌آبادی به یاد ماندنی و خاطره‌انگیز است. از قبل انقلاب که بچه‌ها خیلی کوچک بودند، ایشان به فرزندان ما علاقه شدیدی داشتند. مدام آن‌ها را تشویق می‌کردند و خیلی دوست‌شان داشتند. آن زمان اوایل زندگی ما بود که ایشان، همسرم، حاج‌آقا طباطبایی، را «طبا» صدا می‌زدند و ایشان را بسیار دوست داشتند. شهید شاه‌آبادی نسبت به همسرم محبت داشتند و می‌گفتند: «ایشان را از اهل‌بیت داریم.» محبت ایشان منحصر به خودشان نبود. ما با حاج‌خانم شاه‌آبادی رفت و آمد زیادی داشتیم؛ برنامه‌هایی که پیش می‌آمد یا سفره‌های نذری که داشتیم و رفت و آمدهای روزمره و... . خلق خوش و توجه به دیگران، در اطرافیان شهید شاه‌آبادی هم تأثیر گذاشته بود و حاج‌خانم هم به بچه‌های من خیلی علاقه‌مند بودند. با گذشت سال‌ها از شهادت آن مرد خدا، هنوز هم جای خالی دوستی و محبت ایشان را در وجودم حس می‌کنم.

 

راوی: خانم عشرت طباطبایی

  • ۰
  • ۰

نُه سال پس از شهادت آیت‌الله شاه‌آبادی، پیش از ماه مبارک رمضان سال 1372، وجه ناقابلی کنار گذاشته بودم و در فکر بودم که تلفن کنم تا به مسئول اخذ وجوهات شرعی حوزه شهید شاه‌آبادی بدهم. غفلت کردم و از خاطرم رفت. ایشان را خواب دیدم. مثل تذکری پدرانه به بچه‌ای که به وظیفه‌اش آشنا نیست، گفتند: «این پول را بپرداز. چرا این مبلغ را به حوزه انتقال نمی‌دهی؟» واقعاً به خودم آمدم و بیدار شدم.

روز تولد امام حسن مجتبی (سلام‌الله‌علیه)، خانم‌شان آمده بودند منزل ما. ماجرای خواب شهید و اتفاقات قبلش را تعریف کردم و گفتم: «دیگر در قیامت در مقابل گناهان و غفلت عذری از من پذیرفته نیست. زیرا درست مثل اینکه ایشان رسالت تربیتی‌شان در مورد من را بعد از شهادت هم بر عهده دارند و همانطور به من تذکر می‌دادند.» ان‌شاءالله که تحولی در ما ایجاد بشود؛ چرا که این شهیدان آمدند و رفتند و رسالت الهی خودشان را انجام دادند و ما هنوز در غفلتیم.

 

راوی: خواهر همسر آقای طباطبایی

  • ۰
  • ۰

درس شکر

شهید شاه آبادی

برای ما این مسئله عادی است که وقتی می‌‌خواهیم خیلی مراعات کنیم، نمی‌گذاریم ته ظرفمان غذا بماند. اما ایشان طوری ته ظرف را تمیز می‌کردند و نان در آن می‌کشیدند که نمی‌فهمیدیم آن ظرف شسته شده است یا نه! منظورشان از کاری که می‌کردند این نبود که تنها خودشان این کار را انجام دهند، بلکه طوری انجام می‌دادند که در نظر همه جلوه کند و همه یاد بگیرند. این‌ها درسی بود که ایشان به بقیه می‌داد. اگر کسی اسرافی می‌کرد، نمی‌خواستند مستقیماً  به او بگویند که این کار تو اشتباه است، جوری رفتار می‌کردند که آن فرد تا عمر داشت فراموش نمی‌کرد که اشتباه کرده. مثلاً اگر غذایی جلویش مانده بود، ایشان برمی‌داشتند و می‌خوردند. کاری می‌کرد که این کار را نکند.

 

راوی: همسر شهید

  • ۰
  • ۰

استادتر از استاد

شهید خندان

«نباید همین‌طور زندگی را ادامه بدهیم و فکر کنیم اگر کاری داریم، باید از دیگر کارها بی‌خبر باشیم.» این را می‌گفتند و واقعاً هم همین‌گونه زندگی می‌کردند. همیشه به بچه‌‌ها می‌‌گفتند: «درس بخوانید و تلاش کنید. زمان تفریح هم به کار منزل برسید. زمان تفریح‌تان ننشینید و کاری نکنید. بدوید، فعالیت کنید، خرید کنید و بعد سراغ کار خودتان بروید.» روش کار خودشان هم همین‌طور بود. زمانی که از کار و مطالعه و... خسته می‌شدند، به آشپزخانه می‌آمدند و می‌گفتند: «چه کار دارید؟ بگویید تا انجام دهم.»

اگر وسیله‌ای خراب می‌شد که نمی‌دانستیم چه کارش کنیم، بازش می‌کردند و درستش می‌کردند. از هیچ‌کسی برای تعمیر وسایل خانه کمک نمی‌خواستیم. کارهای دیگر منزل را هم خودشان انجام می‌دادند. زمانی هم که کار می‌کردند، باز به بچه‌ها درس می‌دادند: «بچه‌ها، کاری نکنید که از هر چیزی بی‌خبر باشید. سعی کنید از هر چیزی سردربیاورید که چطور کار می‌کند و چه استفاده‌ای از آن می‌شود، بعد به نحو احسن از آن استفاده کنید. این‌گونه به همدیگر یاری بدهید. زندگی‌تان را بدون اینکه بفهمید چطور روز شب شد و چه اتفاقی افتاد، نگذرانید. طوری زندگی نکنید که از همه‌چیز ناآگاه باشید.» خودشان هم در هر کاری بهترین بودند. ما تعجب می‌کردیم که مثلاً دورۀ این کار را کجا دیده‌اند که در آن کار از  استاد آن استادتر بودند.

 

راوی: همسر شهید